تاب
🍃درختان سرسبز پارک جنگلی سر در هم فرو برده بودند. نور خورشید از لابهلای شاخ و برگ درختان روی زمین میتابید.
☘️علی زیرانداز را کنار چند درخت پهن کرد. لاله فلاسک چای و سبد استکان را روی آن گذاشت.
🌸_ لاله خانم، همه وسایل رو آوردم.
✨_دستت درد نکنه، مواظب لیلا هستی؟
🍃لیلا دوید و گفت: «بابا تاب میبندی؟»
🌸_باشه دخترم.
🌾علی از ماشین طناب مخصوص تاب را آورد. لاله وسایل را یک به یک کنار زیر انداز چید. قابلمه نهار را برداشت و کنار سبد ظرفها گذاشت. همزمان نگاهی به دخترش انداخت. لیلا با توپ رنگارنگش بازی میکرد.
☘️علی با صدای بلند گفت: «تاب آمادهست.»
🍃لیلا توپ را رها کرد به سمت پدرش دوید. علی دخترش را روی تاب گذاشت و گفت:« محکم بگیر تا نیفتی.»
🌸_ بابا جون، ممنون.
🎋علی آرام تاب را هل داد. لیلا پاهای خود را به عقب و جلو حرکت میداد تا سرعت بگیرد. علی به سمت ماشین رفت.
🍂طولی نکشید که صدای گریهی لیلا بلند شد.
مادر نگاه کرد تاب برای خودش در هوا حرکت میکرد. لیلا هم با صورت به زمین افتاده بود.
لاله سراسیمه خودش را رساند.
🍁لیلا تا چشمش به مادر افتاد به خودش گفت: «الان مامان دعوام میکنه که چرا طناب رو محکم نگرفتی؟ »
🌸اما مادرش گفت: « لیلا! گریه نکن.»
🍃_مامان جون! افتادم، دستم درد میکنه.
🌾مادر دست کوچک لیلا را نوازش کرد، لباسش را تکاند. صورت او را بوسید. بعد محکم او را به آغوش کشید.
☘️لاله به سمت ماشین رفت تا دست و صورت لیلا را بشوید.
