تنها یادگار
🍁نگاهشان بر روی سنگ قبرها بود. خانوادههای زیادی پدر و پسر، مادر و دختر، دایی و خاله و ... با تاریخ مشترک روز وفات (5/۱۰/1382) کنار هم دفن شده بودند. چشمان درشت قهوهای سحر بارید. او با حسرت سنگ قبر مادر و پدرش را نگاه کرد.
🎋 بعد از شستن سنگها روی سکوی بین دو سنگ قبر نشست و از مادر بزرگش پرسید:« ننه جون، چی شد؟»
🍂_خواب بودیم که یه دفعه ... همه چیز شروع کرد به تکون خوردن، اون قدر شدید بود که این ور و اون ور پرت شدیم. زلزله، شهر رو ویرون کرد. خیلیها زیر آوار ساعتها موندن، آروم و بیصدا پر کشیدن. مامانت خودش رو سپر تو کرد و بعد دو روز تونستیم از زیر آوار زنده بیرون بیاریمت.
🌾با هم به سمت خانه گلیِ دوطبقه و کوچک ننه عصمت در حاشیه بم راه افتادند. ننه عصمت به یاد آن روزها آه می کشید و از شکل و شمایل کوچه و محله ها قبل از زلزله تعریف می کرد.
✨غروب به خانه رسیدند. اتاق سحر همان اتاق زمان مجردی پدرش بود. اتاقی به رنگ کرم با پنجرهای که رو به نخلستان باز میشد. زیر پنجره کتابهای کنکور سحر روی زمین مرتب چیده شده بودند. روی طاقچهی اتاق کتاب قرآن و دعا و سمت دیگر عکس پدر و مادر سحر درون قاب منبت کاری قرار داشت.
🔸ننه عصمت بعد زلزله، از تنها خوابیدن میترسید. سحر هر شب قبل از رفتن به اتاق ننه عصمت، با قاب عکس پدر و مادرش حرف میزد. اتفاقات هر روز را برای آنها تعریف میکرد. خیره به قاب،غرق افکار خودش بود که گوشیاش به صدا درآمد.
🍃 گوشی را از روی طاقچه برداشت. نام زن عمو ناهید روی صفحه نمایان شد. زن عمو با صدای هیجان زده از پشت خط گفت: « کجایید که هیچ تلفنی رو جواب نمی دید. مثل اینکه یادت رفت امروز چه روزیه؟ »
🌸سحر ذهنش را برای یافتن مناسبتی حلاجی می کرد که یکدفعه ناهید با صدای بلند گفت:« مژده بده، سحرجان! مهندسی عمران کرمان قبول شدی.» اشک در چشمان سحر حلقه زد و به سمت ننه عصمت دوید.