تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم نرگس» ثبت شده است

rishe

✅ پدر و مادر مانند  ریشه درخت  می‌مانند. همان‌گونه که شاخه درخت با تکیه بر ریشه سرزنده و استوارست. فرزندان نیز با مراقبت‌های والدین بزرگ می‌شوند.

🔘والدین با شوق، تمام تکالیف و مشکلات فرزندان را بدون هیچ گونه احساس ناراحتی انجام می‌دهند.
 
🔘زمانی که والدین پیر و ناتوان می‌شوند بر فرزندان لازم است احترام پدر و مادر را رعایت کنند. قلب  دو گوهر گران‌بها را با زخم زبان، طعنه و منت‌گذاری آزرده نسازند.

🔹رسول الله صلی‌الله علیه و آله فرمود: العبد المطیع لوالدیه و لربه فی اعلی علیین؛ بنده‌ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.

📚کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

chador khaky

☀️با طلوع خورشید، لب‌ها نامت را می‌خوانند.
با تابش نور آفتاب، یاد چادر خاکی‌ات داغ بر دل‌ها می‌نشاند.

🕑عقربه‌های ساعت می‌دوند و ثانیه‌ها، خاطره کوچه را زنده می‌کند.

🥀آه، از بازوی کبود و بوسه‌گاه پدر.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

gol bagh

☁️ابرهای تیره، آسمان را گرفت. زمین نفس نفس می‌زد. آسمان می‌گریست. نگاه باغبان به باغ....

🥀گل‌ باغ، چه زود به دست طوفان پرپر شد!

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️قطعه حصیری کف زمین را پوشانده بود. دو طرف اتاق، چوبی برای آویزان کردن لباس به دیوار نصب بود. روی پوست گوسفندی بالشی از لیف خرما بر دیوار تکیه داشت. سبوی گلی سبز رنگ و دو کوزه سفالین در گوشه اتاق کنار هم بود. وقتی وارد شد به یاد پدر بزرگوارش افتاد که هر صبح و شام ضربه‌ای به در می‌کوبید. بعد با صدای بلند بر اهل‌خانه سلام می‌داد، آهی کشید.

🌾زمان حیات پدر صدای اذان بلال از مسجد مدینه بلند می‌شد. بلال بعد از رحلت رسول‌خدا (صلی‌الله علیه و آله) دیگر اذان نگفت. مردم هر چه به سراغش رفتند، امتناع کرد و عذر آورد. روزی فرمود:« بسیار مشتاقم که صداى موذن پدرم را بشنوم.»

🌸این سخن به گوش بلال رسید. بلال بر بالاى بام مسجد رفت . آواى گرم بلال در مدینه پیچید: «الله اکبر ، الله اکبر... »

✨ همه دست از کار کشیدند. هر کس دست دیگرى را کشید و به شتاب به طرف مسجد آورد. حتى زنان و کودکان در بیرون مسجد جمع شدند. مدینه به یکباره تعطیل شد. همه به طنین روح افزاى بلال گوش دادند.

🍃 ناگاه همگی به یاد ایام رسول‌خدا (صلى الله علیه و آله) افتادند. صدای هاى‌هاى گریه‌ی مردم در مدینه پیچید.

✨آن‌ها از یکدیگر سوال کردند: «چرا بلال بعد از پیامبراذان نگفت؟ حالا چه شده اذان می‌گوید؟»
 
☘️مردم به یکدیگر نگاه کردند. سرهایشان را به زیر انداختند. حضرت فاطمه سلام الله علیها همراه جماعت به اذان گوش داد. یک‌مرتبه به یاد دوران پدر و ایام غدیر اشک از چشمانش بارید.

🌸نوای اشهد ان محمدا رسول الله در فضای مدینه پیچید. او دیگر طاقت نیاورد؛ ناله و آهى زد و بر زمین افتاد.

🍂 مردم فریاد برآوردند: «بلال! بس کن.! »

🥀آن‌ها پنداشتند جان به جان آفرین تسلیم کرد. بلال  اذان را نیمه رها کرد. حضرت فاطمه سلام الله علیها پس از لحظاتی به‌هوش آمد.
 از بلال خواست اذانش را تمام کند. بلال عرض کرد: «بانوی من! از این می‌ترسم که بار دیگر با صدای اذان از هوش بروید.»

☘️ با اصرار بلال و التماس‌های مردم عذر او را پذیرفت.

📚برگرفته از ابن بابویه، شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

eshgh

✅ محبت و عشق یکی از مهمترین مسائل برای دوام زندگی مشترک است؛ عشق هم برای دوام آوردن، نیاز به ابراز شدن دارد؛ امّا گاهی بروز آن برای برخی از زوجین سخت است.

🔘 برخی افراد به دلیل خجالتی بودن ناتوان از ابراز علاقه‌ی کلامی با همسرشان هستند.

🔘 برخی دیگر در دوران کودکی از ابراز عشق از طرف والدین محروم بوده‌اند و این باعث شده تا ندانند چگونه باید عواطف‌شان را به دیگران نشان دهند.

🔘 برخی افراد نیز بی‌کلام هستند؛ امّا با اشاره و نگاه محبت‌آمیز ابراز علاقه می‌کنند.

🔹امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمود: «هرگاه کسی را دوست داشتی به او خبر بده! زیرا اینکار دوستی میان شما را استوار می‌سازد.»

📚اصول کافی، ج۲، ص۶۴۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃لباس فرم خودش را در آورد. پوتین مخصوص عملیات را در پایین ترین طبقه کمد گذاشت. از همکارانش خداحافظی کرد. کنار خیابان منتظر تاکسی شد. بعد از ده دقیقه تاکسی زرد رنگی از انتهای خیابان نمایان شد.  روی صندلی عقب کنار یک خانم میانسال نشست. زنگ گوشی‌اش به صدا در آمد و بعد از سلام کردن از شنیدن حرف مادرش  با صدای بلند فریاد زد: خدایا! شکرت.»

🎋برای چند لحظه ساکت شد و با چشم‌هایی عذرخواه به چهره متعجب زن میانسال نگاه کرد.  این بار با صدایی آرام گفت: «تو راهم، الان میام.»

☘️گوشی را قطع کرد. راننده که تا آن لحظه صبر کرده بود، رو به جوان گفت: «اتفاقی افتاده؟»

🌾  محسن با لبی پر از خنده گفت: «دیشب شیفت بودم. مادرم از شهرستان اومده ، اومدنش خیلی به موقع بوده. »

☘️راننده پرسید: «شغلت چیه؟»

🍃_آتش‌نشان.

 🌸محسن به یادش آمد.  هفته پیش همسرش زهرا گفت: «خدا بیامرزمه مادرمو، بعد از پنج سال چشم انتظاری بچه‌دار میشم.  این روزا به مادرم احتیاج دارم.»

🍃محسن از دور چراغ قرمز چهار راه را دید. به راننده گفت: «پیاده  می‌شم.»

☘️راننده جواب داد: «هنوز به مقصدتون نرسیدیم.»

💠_ بچه‌ام دیشب به دنیا اومده، میرم بیمارستان.

✨_مبارک باشه.

🌸محسن کرایه را داد و پیاده شد.  با عجله حرکت کرد. نزدیک بود زمین بخورد اما تعادل خود را حفظ کرد. نگاهی به اطراف انداخت. به سمت گل فروشی رفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

emam reza

 

🌼 هزاران نفر در مسیر نیشابور با چشمانی مشتاق ایستاده بودند. قلب جمعیت عظیمی می‌تپید.
بی صبرانه منتظر ورود مهمان بزرگی بودند.
مهمانی از سلاله‌ی پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله)
گویا نور وجودی امام همام، شمس الشموس سوار بر هودج از راه دور دیده می‌شد ...

🌺 مردم به سمت هودج حضرت دویدند. ایشان سر از هودج بیرون آوردند و با سخنان گهربار خویش هدیه بزرگی به مردم دادند.
حدیث سلسله الذهب: «کَلِمَةُ لا إلهَ إلّا اللّهُ حِصنی فَمَن دَخَلَ حِصنی اَمِنَ مِن عَذابی بِشُروطِها وَ أنَا مِن شُروطِها»؛ «کلام لا إلهَ إلّا اللّهُ (یعنی هیچ معبودی به‌جز الله نیست) دژ و حصار من (خدا) است پس هر کس به دژ و حصار من داخل شود از عذاب من امنیت خواهد یافت، این شروطی دارد و من (علی بن موسی‌الرضا) یکی از آن شرط‌ها هستم.»

🎁این هدیه گرانمایه را تقدیم می‌کنم به همه دوستداران حضرت

روزتون امام رضایی

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃عطر چای در فضای اتاق پیچید. کنار فنجان چای، نبات و توت خشک بود. نگاه‌های رحیم قلب ستاره را روشن می‌کرد. ستاره فنجان چای را نزدیک لبش برد. عطر دارچین چای او را یاد خاطره‌ای انداخت. با لبخند کشداری دفتر خاطراتش را ورق زد.

 

☘نیمه اردیبهشت وقتی ستاره از باغ برگشت مادر به او گفت:« مادر رحیم ترا خواستگاری کرده.»

 

🌸صورت سفید ستاره از خجالت سرخ شد. اما چشمان درشت قهوه ای رنگ او برق زد. پدر ستاره مرد دنیا دیده‌ای بود و پدر رحیم را خوب می شناخت و می‌دانست او بچه‌هایش را با نان حلال بزرگ کرده است. 

 

🎋رحیم کارگر بود. پدر ستاره وقتی رضایت دخترش را فهمید، سختگیری نکرد و به وصلت راضی شد.

 

🍂یاد صدای خمپاره و بمب اخم‌های ستاره را درهم کشید. سه سال بعد از ازدواجشان هواپیما‌های عراقی خرمشهر را بمباران کردند. هر کجای شهر که قدم می‌گذاشتند با تلی از خاک و آهن روبرو می‌شدند. مردم از میان خانه‌های ویران وسایل سالم مانده را بیرون می‌کشیدند و با صورت غبار گرفته از غم شهر خود را ترک‌ می کردند. 

 

🌾 رحیم چمدان‌های لباس‌ها را تا دم در خانه بی در و دیوار پدرش برد. ستاره اخم کنان پشت سرش دست مریم را گرفته بود و ریحانه گریان را در بغلش تکان ‌می داد. 

 

💠رحیم اسلحه را روی شانه اش جابه‌جا کرد و مقابل ریحانه ایستاد: « دل نگرون من نباش با بچه‌های بسیج و مسجد نمی‌گذاریم یِ وجب از خاکمون رو بگیرن تو فقط مواظب بچه‌ها باش. »

 

✨بچه‌ها را بوسید و به سمت مسجد دوید. با هر قدمی که رحیم دور می‌شد ستاره قلبش از جا کنده می‌شد؛ اما لب از لب باز نکرد و اشک نریخت. دیگر تک‌دختر نازدانه حاج علی نبود که زندگی راحت و مرفه‌ای داشته باشد. سختی‌های ایام جنگ، دوری از شهر و خانه و همسرش او را همچون فولاد آبدیده کرد. زنی آرام، جدی و صبور که روزهایش با تلاش و کار ‌گذشت. شب‌ها نیز برای پیروزی رزمندگان و سلامتی رحیم دست به دعا بود. 

 

🍃قطره اشکی روی صورت ستاره غلتید، سرفه‌های رحیم رشته افکار ستاره را پاره کرد. سریع به سمت رحیم رفت و شیر کپسول اکسیژن را کمی بیشتر باز کرد. سرفه های پی در پی امان رحیم را بریده بود؛ اما شکایتی نمی‌کرد. صورت سرخ شده و چشم‌های نیمه بازش را به ستاره دوخت، گفت: « ممنونم. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای تلفن بخش ایستگاه پرستاری بلند شد. خانم پرستار خودش را رساند. صدای زن سالخورده‌ برق از چشمانش پراند: «به گوشی دخترم زنگ می‌زنم، جواب نمیده. دخترش مریم نمی‌خوابه؛ دلش تنگ شده، میخواد باهاش حرف بزنه.»

 

🌸خانم پرستار با شنیدن صدای نازک مریم گر گرفت: «به مامان بگو کی میاد؟ دلم براش تنگ شده‌. مگه قول نداد زودی خوب بشه! آخه چن روز دیگه تولدمه.»

 

🍂بغض گلوی پرستار را فشرد. اشک روی گونه‌هایش سرازیر شد. مریم کوچولو پشت خط صدا می‌زد: «مامان! چرا حرف نمیزنی؟!»

 

 🍁نرگس محکم ایستاد. با پشت دست عرق پیشانی‌اش را گرفت. حرف‌های مریم کوچولو، دختر همکارش زیر آوار غم او را خرد کرد. خواست خودش را سریع جمع و جور کند. زمان مناسبی برای گریه و زاری نبود. به خودش گفت:«غم من پیش غم حضرت زینب هیچه. ولی باید ثابت کنم که میتونم رفتارمو زینبی کنم.»

 

🌹با آرامش به مریم کوچولو گفت: «دخترم مامانت خوابیده، بذار استراحت کنه. بعدا بهش میگم تو زنگ زدی.»

 

🌾مریم کوچولو بغضش را فرو خورد:«باشه خاله، بابام رفته پیش خدا. من فقط مامانو دارم. بگو خیلی دوسش دارم. »

 

☘وقتی مریم گوشی را قطع کرد. نرگس بالای سر مادر مریم کوچولو رفت. با چشمان اشکبار، برای آخرین بار به چهره آرام گرفته دوست و همکار پرستارش خیره شد. قلبش می‌خواست بیرون بپرد. روی صندلی کنار تخت همکارش نشست. حرف‌های مریم کوچولو را با اشک و آه نجوا کرد. لبانش بر هم خورد: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»*

 

📖*آل عمران، آیه۱۶۹

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞شعاع نور خورشید از پنجره به اتاق سه در چهار تابید. خانم‌تاج کبریت کشید و سماور گوشه اتاق را  روشن کرد. توت خشک کنار استکان‌ها  توی سینی گذاشت.

🌱 صدای غل غل آب سماور بلند شد. او چای با هل دم کرد. صدای کوبیده شدن در چوبی خانه خبر از آمدن حاج اسماعیل داد. خانم‌تاج چای ریخت. حاج اسماعیل با پاکت میوه وارد شد و گفت: « چایی رو بده همین‌جا می‌خورم،  بچه‌ها رو صدا بزن تا بریم مسجد.»

☘️خانم‌تاج بعد نماز مغرب و عشاء نماند و به خانه برگشت. آبگوشت را از سر اجاق برداشت، آب و گوشتش را جدا کرد تا حاجی آن را بکوبد. سفره چید و سبزی سر سفره گذاشت.  

🍂همان لحظه حاج اسماعیل به همراه غلام و قاسم وارد خانه شدند. صورت حاج اسماعیل سرخ و گُر گرفته بود. نفس زنان وارد پستو شد. خانم‌تاج با نگاهش حرکات حاج اسماعیل را دنبال ‌کرد. حاجی با چوب دستی بیرون آمد. خانم‌تاج آب دهانش را قورت داد: «چی شده؟ »

🎋حاج‌اسماعیل با چشم‌های از حدقه بیرون زده گفت: «کجاست مایه خفت و بی‌آبرویی؟ »

🍁خانم‌تاج با صدای آرامی گفت: «منظورت چیه، کسی چیزی گفته؟ »

💠 حاج اسماعیل به سمت آشپزخانه رفت و با صدای بلند گفت: «نشنیدی سر منبر چی گفت؟ »

صبح طلوع
۱۶ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر