😫اگر در زندگیات، همیشه شاکی باشی، همچون ماهی در تور صیاد اسیر خواهی شد.
🌊هرگاه دریای زندگی ناآرام شد، دل آرام را از خدایت طلب کن.
🌪در تلاطمها از خدای سبحان مدد بخواه.

😫اگر در زندگیات، همیشه شاکی باشی، همچون ماهی در تور صیاد اسیر خواهی شد.
🌊هرگاه دریای زندگی ناآرام شد، دل آرام را از خدایت طلب کن.
🌪در تلاطمها از خدای سبحان مدد بخواه.

مولا جان! صاحب زمان عج! یوسف فاطمه!
در نخلستان به راز و نیاز نشستهای؟ یا با چاه
راز دل میگویی؟
زخم مدینه بر سینهی سوختهدلان هنوز باقی است. بیت الاحزان «ام ابیها» در مدینهی قلب شیعیان هنوز برپاست.
🌧ابرهای تیره آسمان را پر کرد. غرشهای پیدرپی به گوش میرسید. باران تند رگباری شروع به باریدن کرد. هر کسی که در خیابان بود به زیر سقفی پناه برد.
✨ زیر لب آیه الکرسی خواند. به انتهای خیابان خیره شد. قطرات باران روی صورتش نشست. با چادرش قطرات باران را پاک کرد. باران زمستانی او را به یاد حدیث امام صادق (علیه السلام) انداخت. «سه وقت است که در آن، حجاب و مانعی از جانب خداوند برای استجابت دعا نیست: دعا بعد از نماز واجب، هنگام فرود آمدن باران، ظاهر شدن نشانهاى از نشانههاى قدرت پروردگار در زمین که بر خلاف طبیعت و عادت باشد.» 1
🌸زیر لب گفت:« خدایا! خودت کمک کن. زودتر به نتیجه برسه.»
🍃صدای ترمز تاکسی زرد رنگی او را متوجه کرد. مسیرش را گفت در تاکسی را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.
☘مرد مسافری که صندلی جلو نشسته بود با گوشی صحبت میکرد. با شنیدن اسم مجید، مهر بانو گوش هایش تیز شد: «ببین! اسناد شرکتِ صوری رو به نام مجید پناهی بدبخت زدی که خودت گیر نیفتی. الان یک ساله تو زندونه.تو فکر زن و بچهی اون بد بخت رو نکردی. صاحب خونهاش جوابشون کرد، زن بیچاره داره با مادر پیرش زندگی میکنه.»
🎋_کجا بیام؟ فهمیدم ... فرودگاه امام، ساعت 19:30 میبینمت.
🔹چشمان مهر بانو گرد شده بود. آب دهنش را به سختی قورت داد:« یعنی این همکار مجیده!»
🍃صدای راننده تاکسی رشته افکارش را پاره کرد:«خانم پیاده نمیشی؟ »
☘کرایه را داد و پیاده شد. قدم هایش را تند تند بر میداشت عجله کرد تا زودتر به خانهی مادرش برسد.
🌾زنگ خانه را به صدا در آورد مادر در را باز کرد. با صدای لرزان به مادر سلام کرد نازنین دختر کوچکش دوید به آغوش مهربانو پرید:«دختر قشنگم! اجازه بده یه زنگ بزنم.»
🌸بوسهای به صورت دخترش زد و او را زمین گذاشت. به سمت میز تلفن رفت از کیفش دفتر یادداشت کوچکی را در آورد چند تا ورق زد. زیر لب گفت: «حیدری منش، وکیل.»
🍃شماره را گرفت پس از سلام با هیجان گفت: «آقای وکیل امروز شنیدم ملکی ساعت 19:30 از فرودگاه امام پرواز داره به ترکیه.»
☘_باشه، پیگیری میکنم.
🌺مهربانو از وکیل همسرش تشکر و بعد خداحافظی کرد. مادرمهربانو دست هایش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «الحمدلله. دخترجان! هر سه شنبه دعای توسل میخوندیم، پنج شنبه ها نماز امام زمان (عج).
یادته، میگفتی مگه میشه! اون از خدا بی خبرپیداش بشه! مجید بدبخت از زندان آزاد بشه. یه مدت سختی کشیدی. اما درس بزرگی گرفتی. با توکل به خدا بچهات رو طوری بار بیار که تو زندگی قانع باشه.»
1.شیخ طوسی، الأمالی، ص 280.
🍂شیعیان به یاد لحظه بسته شدن دستهای خورشید ولایت، اشک میریزند.
🥀برای لحظه دویدن بانوی آفتاب به یاری خورشید ولایت بر سر و سینه میزنند.
✋دست ادب بر سینه میگذارند و به امام زمانشان تسلیت عرض مینمایند.
🍃عدهای اطراف خانهای در مدینه جمع شدند. کمکم افراد بیشتری دور آنها ایستادند. یکی از بین جمعیت پرسید:«چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟»
☘️کسی از میان مردم فریاد زد:«ما بیعت کردیم، دست از بیعتمون برنمیداریم.»
🔹دیگری صدا بلند کرد:«این چه غوغاییه راه انداختین؟ یادتون رفته، پیامبر میاومد درِ این خونه، سلام میداد؟»
🔸همهمه شد. عمر با تندی و خشم فریاد زد:«هیزم بیارید. خونه رو با هر کی که توشه آتیش میزنیم.»
🔘مردی در آن شلوغی گفت:«این خونهی دختر پیغمبره! حضرت، این خونه و اهلش رو خیلی دوست داشت، اهل این خونه محترمند.»
🍂اما هیچ کس در آن لحظات بلوا، گوش شنوا نداشت. عدهای هیزم به دست رسیدند. کسی مشعل به دست هیزمها را به آتش کشید. کم کم آتش به درِ خانه رسید. عمر سعی کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورد. در حالی که فاطمه خود را به در چسبانده بود تا مانع شود، اما عمر با تمام توان لگدی به در نیم سوخته زد که ... ۱
🍁دختر پیامبر بعد از جریان در نیم سوخته، جسمش رنجور و روز به روز حالش بدتر شد. در بستر خوابید. رنگ به چهره نداشت.
علی نگاهی به صورت رنگ پریدهی او انداخت. به سمت مسجد راهی شد.
🥀 فاطمه به سختی از بستر برخاست. لباس نو پوشید. وضو گرفت. دوباره به بستر خود برگشت و رو به قبله دراز کشید. با صدای آرام صدا زد:«اسماء! یه کم صبر کن، بعد صدام بزن. اگه جواب نشنیدی ... »
🔹اسماء کمی صبر کرد. قلبش تند تند میزد. دل نگران کنار بستر بانویش نشست. با صدای لرزان صدا زد:«بانوی من!»
🍂هرچه صدا کرد، جوابی نشنید. دستش میلرزید. پارچه را از روی صورت بانو برداشت. آهی از تمام وجودش کشید. نالهی اسماء بلند شد.
🍁همان لحظه حسن و حسین خردسال وارد اتاق شدند. رو به اسماء گفتند:« مادرمون عادت نداره، این وقت روز بخوابه!»
🥀حسین چند قدمی برداشت و کنار بستر مادر نشست. حسن خود را روی مادر انداخت و او را بوسید:«مادر! با من حرف بزن، قبل از این که روح از بدنم جدا بشه.»
🍂حسین لبهایش را روی پای مادر گذاشت، بوسهای زد:«مادر! قلبم داره از هم میپاشه، حرف بزن.»
🍁اشک از چشمان اسماء میبارید. با صدای لرزان به بچهها گفت: «برید مسجد، به پدرتون خبر بدید.»
🥀بچهها گریهکنان، دویدند. وقتی وارد مسجد شدند، حضرت علی از دیدن چشم گریان فرزندانش فهمید ... ۲
✨۱.بحارالانوار، مجلسی،ج۳۰، ص۲۹۴.
✨۲. بر گرفته از ترجمه کتاب فاطمة الزهراء(علیهاالسلام)بهجة قلب المصطفی(صلیالله علیه و آله)
تألیف: احمد رحمانی همدانی،مترجم: سیدحسن افتخارزاده، ص۷۶۲.

✅ مردم خود را نیازمند به نان، آب و سقف بالای سر دیدند، اما بینیاز از ولیّ خدا.
🔘 حضرت فاطمه سلاماللهعلیها هر شب همراه حضرت علی و حسن و حسین علیهمالسلام درِ خانههای مردم مدینه را کوبید، تا این را به آنها بفهماند، ولی...!
🔘 مردم یادشان رفت، روز غدیر حضرت فرمود: «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»۱
🔘 مزد رسالت پیامبر صلیاللهعلیهوآله هیزم جمع کردن، دست بستن و کشان کشان بردن و ... بود؟!
🔘 خدا لعنت کند کسانی را که ارزشها را تغییر دادند. مقصد گم شد. مردم معروف را رها کردند و با منکر دست بیعت دادند.
✅ حضرت فاطمه سلاماللهعلیها در مسجد خطبه خواند: ای مردم بدانید من فاطمهام و پدرم محمّد است. او پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی من بوده است نه برادر مردان شما. چه پر افتخار است این نسب. او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد و مردم را به روشنی انذار کرد.۲
📚۱.آجری، ابوبکر، الشریعة، ج۴، ص۲۰۴۹
📚۲. فاطمة الزهراء علیهاالسلام بهجة قلب المصطفی صلیاللهعلیهوآله
احمد رحمانی همدانی، ص۴۸۳
🥀در شهر مدینه کوچهای شاهد بغض پسر خردسالی شد. نوگلان خانهای با چشمانی گریان شنیدند. کسی فریاد زد:هیزم بیاورید.
🔥آه! از دشمنی هیزمها. شعله زبانه کشید. از آتش در خانه، دامن روزگار سخت سوخت.
🥀هنوز هم بوی دود و نالهی مادر در گلوگاه تاریخ میپیچد.
🏴قلب شیعه داغدار مادری است که پشت در بود.
⛈آسمان را ابرهای تیره گرفت. با صدای رعد و برق، باران تندی شروع به باریدن کرد.
به راننده تاکسی گفت:«خیابان کاج پیاده میشم.»
🍃راننده سمت راست خیابان توقف کرد. کرایه را داد و پیاده شد. نگاهی به ساعت مچی بند چرمیاش انداخت. عقربههای ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان میداد. با عجله وارد کافه شد.چشمش به میز دو نفره سمت راست افتاد:«وای خدایا! سپهر رسیده.»
☘️سپهر تا مرضیه را دید. دست راستش را بالا برد و در هوا تکان داد. مرضیه به سمت میز دو نفره شیشهای رفت و سلام کرد. صندلی روبهروی سپهر را به سمت خود کشید و نشست.
🌾سپهر جواب سلام را داد. مرضیه نگاهی به اطراف کافه انداخت.گوشهی سمت چپ کافه با برگهای پاییزی تزیین شده بود. آبشار مصنوعی کوچکی خود نمایی میکرد. صدای آب که از بالا به پایین سرازیر بود توجه هر کسی را جلب میکرد.
🔹هر دو ساکت بودند. ولی مرضیه بعد از لحظاتی سکوت را شکست: «برای تموم کردن زندگیمون عجله داشتی؟»
🔘سهیل سرش را پایین انداخت. نگاهش به شکل تزیینی روی فنجان قهوه بود. مرضیه دو باره رشته کلام را به دست گرفت: «یادته، آخرین بار کی با هم بیرون رفتیم؟»
🍂سپهر دستی به پیشانیاش کشید. کمی فکر کرد: «نه. اما امروز بهت زنگ زدم، بیایی اینجا، تا تموم کنیم.»
🍁بی اختیار اشک در چشمان مرضیه حلقه زد. یک لحظه نگاهش به نگاه سپهر گره خورد.
قطرههای اشک بر روی گونهی مرضیه غلتید. با چادرش سریع اشکش را پاک کرد.
🎋سپهر تند گفت: «هر دومون اشتباه کردیم. بیا از نو شروع کنیم.»
🍃مرضیه وجودش غرق شادی شد. در حالی که صدایش میلرزید: «فردا نمیریم دفترخونه ؟»
☘️_قول میدم هیچ وقت تو خونه بد اخلاقی نکنم و ...
🌸لبخند روی لبان مرضیه مهمان شد: « برای این که غذاهام خوش طعم بشن، سعی میکنم عشق و مودت رو چاشنی مواد غذایی کنم.
فهمیدم زحمتی که تو خونه میکشم باید تو قلب همسرم اثر کنه.»
🌺سپهر شاخه گلی را که تمام مدت روی پایش بود، برداشت و آن را کنار فنجان روی میز گذاشت. مرضیه بدون اینکه حرفی بزند شاخهی گل سرخ را برداشت و بوئید.
🍃صدای گوشی بلند شد. بی اختیار دستش به سمت آن رفت. فکر کرد، هشدار برای نماز صبح است تا خواست خاموشش کند زیر لب آرام گفت: «نماز صبح خوندم، امان از دست بچهها، دوباره تنظیماتشو بهم زدن.»
☘️ یک مرتبه چشمان نیمه بازش به عکس مادرش افتاد که رو گوشی بود. با اضطراب گوشی را جواب داد :« مامان! مریضی؟ صدات چرا اینجوری شده؟ دردت بجونم چرا گریه میکنی؟ »
🔹 از لابهلای گریه مادرشنید: «این خبر راسته؟!»
🔸_چه خبری مامان؟!
🏴 _تلویزیون نوار مشکی کشیده، مجری داره صحبت میکنه.
▪️مادرش آذری زبان بود. مینا احتمال داد اشتباه فهمیده، مادرش فارسی را خوب بلد نبود. با حرف زدن سعی کرد مادر را آرام کند.
اما از سوز و گداز مادر، دلش شور افتاد. به سمت تلویزیون رفت کنترل را برداشت. با روشن شدن صفحه تلویزیون متوجه شد.
آنچه مادر شنیده، درست است. بی اختیار زد زیر گریه، مادر مطمئن شد که خبر درسته!
هر دو شروع کردند به گریه، بدون هیچ کلامی، گوشی را با هم قطع کردند.
🔘یادش آمد وقتی خبر ارتحال امام خمینی (ره) را مجری از تلویزیون سیاه سفید خواند.
مادرش همین طوری گریه میکرد.
او آن زمان ۶ ساله بود. بخاطر این که مادر اشک میریخت و ناله میزد. او هم بخاطر گریههای مادر شروع کرد به اشک ریختن و با نگاه حرکات مادر را دنبال میکرد.
🍂ناراحتی او بخاطر اشکهای مادر بود، هیچ بچهای طاقت دیدن اشکهای مادرش را ندارد.
ولی امروز، بغض و سوز دل مادر را با تمام وجودش حس کرد. ناصر همسرش و دو پسرها، یکی یکی از صدای گریهی او ، بیدار شدند.
تا تصاویر تلویزیون را دیدند، مات ومبهوت همدیگر را نگاه کردند. اشک بر صورتهایشان جاری شد.
🍁۱۳ دی هوا سرد بود. ولی سینهها از داغش سوخت. هر لحظه با دیدن عکس او بر صفحهی تلویزیون آتش درون سینهها شعله ور میشد. گلهای تزیین شده روی ماشینها، دستههای عزاداری که حلقهوار، جلوی عکس سردار شهید سینه میزدند.
🖤 با صدای بلند عزاداران فریاد میزدند.
سردار و فاتح دلها؛
شهید قاسم سلیمانی
شهادتت مبارک
☘️ای قهرمان دی ماه!
ای سردار دلها!
هنوز رفتنت را باور نداریم.
مگر میشود حاج قاسم،
مرد نترس میدان، در خط مقدم نباشد؟
🍂امروز سیزده دی
در قلبها بلواییست.
چشمهی اشکها
در حال جوشیدن است.
🌾ای پرچمدار
آزادگی
ایثار
ای شهید حرم!
جانت را کف دست گرفتی
برای اسلام
اما کف دستی با خاتم انگشتری
بر صفحهی تاریخ
به یادگار ماند.
🌹مرد میدان شهادت مبارک🌹