گل خفته
🍃عدهای اطراف خانهای در مدینه جمع شدند. کمکم افراد بیشتری دور آنها ایستادند. یکی از بین جمعیت پرسید:«چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟»
☘️کسی از میان مردم فریاد زد:«ما بیعت کردیم، دست از بیعتمون برنمیداریم.»
🔹دیگری صدا بلند کرد:«این چه غوغاییه راه انداختین؟ یادتون رفته، پیامبر میاومد درِ این خونه، سلام میداد؟»
🔸همهمه شد. عمر با تندی و خشم فریاد زد:«هیزم بیارید. خونه رو با هر کی که توشه آتیش میزنیم.»
🔘مردی در آن شلوغی گفت:«این خونهی دختر پیغمبره! حضرت، این خونه و اهلش رو خیلی دوست داشت، اهل این خونه محترمند.»
🍂اما هیچ کس در آن لحظات بلوا، گوش شنوا نداشت. عدهای هیزم به دست رسیدند. کسی مشعل به دست هیزمها را به آتش کشید. کم کم آتش به درِ خانه رسید. عمر سعی کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورد. در حالی که فاطمه خود را به در چسبانده بود تا مانع شود، اما عمر با تمام توان لگدی به در نیم سوخته زد که ... ۱
🍁دختر پیامبر بعد از جریان در نیم سوخته، جسمش رنجور و روز به روز حالش بدتر شد. در بستر خوابید. رنگ به چهره نداشت.
علی نگاهی به صورت رنگ پریدهی او انداخت. به سمت مسجد راهی شد.
🥀 فاطمه به سختی از بستر برخاست. لباس نو پوشید. وضو گرفت. دوباره به بستر خود برگشت و رو به قبله دراز کشید. با صدای آرام صدا زد:«اسماء! یه کم صبر کن، بعد صدام بزن. اگه جواب نشنیدی ... »
🔹اسماء کمی صبر کرد. قلبش تند تند میزد. دل نگران کنار بستر بانویش نشست. با صدای لرزان صدا زد:«بانوی من!»
🍂هرچه صدا کرد، جوابی نشنید. دستش میلرزید. پارچه را از روی صورت بانو برداشت. آهی از تمام وجودش کشید. نالهی اسماء بلند شد.
🍁همان لحظه حسن و حسین خردسال وارد اتاق شدند. رو به اسماء گفتند:« مادرمون عادت نداره، این وقت روز بخوابه!»
🥀حسین چند قدمی برداشت و کنار بستر مادر نشست. حسن خود را روی مادر انداخت و او را بوسید:«مادر! با من حرف بزن، قبل از این که روح از بدنم جدا بشه.»
🍂حسین لبهایش را روی پای مادر گذاشت، بوسهای زد:«مادر! قلبم داره از هم میپاشه، حرف بزن.»
🍁اشک از چشمان اسماء میبارید. با صدای لرزان به بچهها گفت: «برید مسجد، به پدرتون خبر بدید.»
🥀بچهها گریهکنان، دویدند. وقتی وارد مسجد شدند، حضرت علی از دیدن چشم گریان فرزندانش فهمید ... ۲
✨۱.بحارالانوار، مجلسی،ج۳۰، ص۲۹۴.
✨۲. بر گرفته از ترجمه کتاب فاطمة الزهراء(علیهاالسلام)بهجة قلب المصطفی(صلیالله علیه و آله)
تألیف: احمد رحمانی همدانی،مترجم: سیدحسن افتخارزاده، ص۷۶۲.