گل سرخ
⛈آسمان را ابرهای تیره گرفت. با صدای رعد و برق، باران تندی شروع به باریدن کرد.
به راننده تاکسی گفت:«خیابان کاج پیاده میشم.»
🍃راننده سمت راست خیابان توقف کرد. کرایه را داد و پیاده شد. نگاهی به ساعت مچی بند چرمیاش انداخت. عقربههای ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان میداد. با عجله وارد کافه شد.چشمش به میز دو نفره سمت راست افتاد:«وای خدایا! سپهر رسیده.»
☘️سپهر تا مرضیه را دید. دست راستش را بالا برد و در هوا تکان داد. مرضیه به سمت میز دو نفره شیشهای رفت و سلام کرد. صندلی روبهروی سپهر را به سمت خود کشید و نشست.
🌾سپهر جواب سلام را داد. مرضیه نگاهی به اطراف کافه انداخت.گوشهی سمت چپ کافه با برگهای پاییزی تزیین شده بود. آبشار مصنوعی کوچکی خود نمایی میکرد. صدای آب که از بالا به پایین سرازیر بود توجه هر کسی را جلب میکرد.
🔹هر دو ساکت بودند. ولی مرضیه بعد از لحظاتی سکوت را شکست: «برای تموم کردن زندگیمون عجله داشتی؟»
🔘سهیل سرش را پایین انداخت. نگاهش به شکل تزیینی روی فنجان قهوه بود. مرضیه دو باره رشته کلام را به دست گرفت: «یادته، آخرین بار کی با هم بیرون رفتیم؟»
🍂سپهر دستی به پیشانیاش کشید. کمی فکر کرد: «نه. اما امروز بهت زنگ زدم، بیایی اینجا، تا تموم کنیم.»
🍁بی اختیار اشک در چشمان مرضیه حلقه زد. یک لحظه نگاهش به نگاه سپهر گره خورد.
قطرههای اشک بر روی گونهی مرضیه غلتید. با چادرش سریع اشکش را پاک کرد.
🎋سپهر تند گفت: «هر دومون اشتباه کردیم. بیا از نو شروع کنیم.»
🍃مرضیه وجودش غرق شادی شد. در حالی که صدایش میلرزید: «فردا نمیریم دفترخونه ؟»
☘️_قول میدم هیچ وقت تو خونه بد اخلاقی نکنم و ...
🌸لبخند روی لبان مرضیه مهمان شد: « برای این که غذاهام خوش طعم بشن، سعی میکنم عشق و مودت رو چاشنی مواد غذایی کنم.
فهمیدم زحمتی که تو خونه میکشم باید تو قلب همسرم اثر کنه.»
🌺سپهر شاخه گلی را که تمام مدت روی پایش بود، برداشت و آن را کنار فنجان روی میز گذاشت. مرضیه بدون اینکه حرفی بزند شاخهی گل سرخ را برداشت و بوئید.
