تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم نرگس» ثبت شده است

 

🍃فنجان‌های چای را روی میز صبحانه گذاشت. تکه‌های نان تازه بربری را درون سبد قرار داد. فرناز نگاهی به میز انداخت. کره، مربا، پنیر و گردو با چهار تا تخم مرغ عسلی، چیزی کم نبود.

☘️_رضاجان! صبحونه حاضره، دسته گل‌های خونه بیایید.

🌾علی دست خواهرش فاطمه را گرفت با هم به طرف آشپزخانه دویدند. صدای زنگ گوشی رضا بلند شد: «عزیز حالش بد شده. زود خودتو برسون.»


🌸رضا خداحافظی کرد و گوشی‌ را توی جیب کتش گذاشت. فرناز نگاهی به رضا انداخت.

☘️_رضا صبحانه‌ نمی‌خوری؟

🍃_دستت درد نکنه، میرم بیرون کار دارم.

🎋_روز جمعه‌ای چه کاری داری؟

🔸_عزیزم بعد میگم.

 🔘علی و فاطمه  مشغول خوردن صبحانه بودند که پدرشان صورت آن‌‍‌ها را بوسید.

🔹_بچه‌ها وقتی برگشتم باهاتون بازی می‌کنم.

🍃رضا عزیز را به بیمارستان رساند. مادر رضا کنار تخت عزیز روی صندلی نشست.  نگاهش به  چهره‌ی مادر، زیر لب گفت: «خدایا شکرت.»

☘️صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. علی و فاطمه به سمت میز تلفن دویدند. علی گوشی را برداشت:«مامان بیا، بابا کارت داره.»

🌸_بهت پیامک دادم، اما جواب ندادی.

🍃_مرموز شدی آقا.

🍀_پس برو پیامک رو بخون، فعلا خدا حافظ.

🌸فرناز به سمت گوشی‌اش رفت. پیام رضا را باز کرد:«بانو جان! حال مادربزرگم بد شده، رفتم خونه‌ی مادرم.»

🌺فرناز یادش آمد که با رضا قرار گذاشته بودند.پیش بچه‌ها همیشه رعایت کنند. هر حرفی، هر خبر بدی را نگویند تا در شرایط بهتر گفته شود. به سمت آشپزخانه رفت. نگاهی به پذیرایی انداخت، علی و فاطمه سرگرم بازی بودند.

🍃شماره رضا را گرفت و آهسته گفت:«حال عزیزجون چطوره؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞آفتاب بی‌رمق زمستان روی گل‌های قالی پهن بود‌‌. مادر وسط گل قالی نشست. پاهایش را دراز کرد تا از آفتاب‌ کم‌جان زمستان گرما شوند.

🍃ملیحه با سینی شیشه روغن زیتون و یک تکه پارچه وارد اتاق شد. کنار مادر نشست. چند قطره روغن کف دستش ‌چکاند. با دقت و آرام آرام زانوی ورم کرده خدیجه را ماساژ ‌داد.

☘️_ ملیحه جان! خوبه! خسته میشی، دستت درد نکنه.

🔹_مادر جان! خسته نمیشم.

🔸گوشی ملیحه شروع به لرزش کرد. دستش را با پارچه‌ سفید کنار دستش پاک کرد. اسم زن برادرش را روی صفحه گوشی دید. ولی جواب نداد. یادش آمد که مژگان به او گفته بود: «وظیفه دختره که از مادر پیرش مراقبت کنه.»
به خودش گفت: «بهتره مامان چیزی از این موصوع ندونه.»

 🌸ملیحه شروع کرد از هر دری با مادرش حرف ‌زدن، طنازی کرد، گاهی زیر چشمی مادرش را نگاه می‌کرد. نمی‌خواست به مادر خیره شود. صورت مادر از شدت درد پیرتر به نظر می‌رسید. صورتش لاغر و کوچک شده بود. ابروانش کم پُشت وکم رنگ‌تر و چشمان بادامی‌اش کوچک شده بود. اما رنگ قهوه‌ای چشمان مادر هنوز جذابیت خود را داشت.

 ☘️مادر با نگاهش عشق و مهربانی را به ملیحه هدیه داد.

🌾_قربون پاهات بشم ..‌. چقدر به چپ و راست تکون دادی تا من بخوابم؟!

✨ مادر لبخند کوتاهی ‌زد. ملیحه در دلش با خود زمزمه کرد: « ای جانم، می‌خندی اثری از بیماری تو چهره‌ات نیست. لبخندت عین زندگیه، شیرین. ای کاش! دردهایت توی این فصل زمستون یخ بزنه، از شاخه‌ جسمت جدا بشه. گرما بخش زندگی من!»

⚡️یک مرتبه ناله‌ی مادر او را به خود آورد: «چی شد؟»

🍃_عزیز دلم، کافیه.

🔘ملیحه از ماساژ زانوی ورم کرده مادر دست کشید:«یکشنبه بعد از ظهر نوبت دکتر داری، صبح زود میام تا با هم بریم. »

🍃زنگ پیام گوشی‌اش به صدا در آمد. صفحه را باز کرد و خواند: «ملیحه نوبت دکتر مامان کیه؟»ملیحه از خوشحالی شماره برادرش رضا را گرفت.

🌾 رضا صبح روز یکشنبه زنگ خانه خواهرش را زد . ملیحه چادر را سرش انداخت و کیفش را برداشت. از خانه خارج شد و در را قفل کرد. سوار ماشین رضا شد. خواهر و برادر با هم از کرج راهی تهران شدند.

💠دکتر بیماری و شرایط خدیجه را توضیح داد. رضا و ملیحه متوجه شدند مادرشان بیماری خاص دارد. ملیحه تازه فهمید مادرش حتی تحمل ماساژ آرام او را ندارد. به خاطر دل‌خوشی ملیحه از درد دم نمی‌زند.
رضا به ملیحه گفت: « ممنونم خواهر، آخر هفته‌ها من میام پیش مامان، تو هم وسط هفته به مامان سر بزن.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

phenjan chaee

 

☀️با طلوع خورشید، چهره صبح زیبا می‌شود.

🌺 با شادابی و طراوت صبح گاهی، روز را با مهربانی شروع کنیم.

☘️از شادی های کوچک زندگی  غافل نشویم.
لذت خوردن یک فنجان چای، با آرامش کنار عزیزانمان.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

aghoosh por mehr

 

وقتی دست دشمن، قلب تاریخ را به عزای مادر نشاند. خانه‌ی بدون زهرا، دل یتیمان علی را آزرد. مادری کردن دست‌های کوچک دختر،

 بهانه‌ی مادر گرفتن حسین، چشمان پر اشک حسن و سکوتش، فضای خانه را غم آلود کرد.

 

خانه‌ی علی علیه‌السلام ، فاطمه‌ای عباس پرور می‌خواست که روشنی چشم حسن علیه‌السلام، یاور حسین علیه‌السلام و قوت قلب زینب و کلثوم سلام‌الله‌علیهما باشد.

 

نامش با مادری کردن برای فرزندان فاطمه، برای همیشه جاودانه شد. وقتی بشیر خبر شهادت فرزندانش را به او رساند، گفت:«رگ قلبم را پاره کردى، بچه‌‏هایم و آن‌چه زیر آسمان است، فداى اباعبدالله؛ از حسین برایم بگو.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

geran bahatarin

 

☘️تجارت پر سود زندگی این است که حال خوب فرزندت را با چیزی عوض نکنی.

❄️در روزهای برفی با او بازی کن، لبخند فرزندت گرانبهاست.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸یک حال خوب، یک روز شاد، ☁️نه ابری می‌خواهد و نه نم نم باران و ❄️نه برف زمستانی.

 

🌸پنجره قلب‌ها را باید گشود.

 

☘حال خوب در زندگی مشترک با «عشق و محبت» استوار می‌شود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘سر انجام در پس تمام چشم به راهی‌ها زمستان سرد، لباس سفیدش را جمع می‌کند.

 

🌸ای بهار، تو از راه می‌رسی.

 

☀️خدایا، آدینه انتظار را به پایان برسان.

 

🌱مولا جان

ای گل نرگس؛ از راه برس و با عطر ظهورت مشام جهان را نوازش کن.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

  🍃هفته آخر سال تحصیلی بود. برنامه امتحانی همه کلاس‌ها را به دانش آموزان دادند. آخرین کلاس آنلاین دانش آموزان دبیرستانی به پایان رسید. سیاوش به سه تا از دوستان صمیمی‌اش پیامک داد:«صبح جمعه پیست دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر، همه ساعت ۸ جلو خونه ما جمع شید.»

☘️حامد عصر پنج شنبه به پدرش گفت: « بابا! با سیاوش و علی و دو تا از بچه‌های مدرسه برای دوچرخه سواری می‌خوایم به پارک جنگلی بریم. »

🎋_پسر جان تو که دوچرخه نداری.

🔹_غرفه‌ای تو پیست، دوچرخه کرایه میده.

▪️پدر حامد کمی فکر کرد و بعد اجازه داد: «پسرم، فقط مراقب خودت باش. اولین باریه که بدون من و مادرت با دوستات به تفریح میری.»

🔘_ پدرجان مواظبم، نگران نباش.

✨پدر به سمت کتش که روی جالباسی آویزان بود، رفت. از جیب بغل کتش کیف قهوه‌ای رنگی را در آورد. چند تا از اسکناس‌ها را شمرد و به حامد داد.  او از پدرش تشکر کرد.

☘️صبح جمعه مادر حامد مقداری خوراکی توی کوله‌پشتی‌ او گذاشت. حامد از پدر و مادرش خداحافظی کرد. کوله پشتی را بر شانه راستش انداخت. از خانه خارج شد. سیاوش به او زنگ زد و گفت: «سر کوچه‌مون بمون، تا بیام زودتر بریم.»

🍃حامد سر کوچه خانه‌ی سیاوش به درختی تکیه داد. سرش را به داخل کوچه چرخاند، با دیدن سیاوش پشت فرمان ماشین پدرش، اخم هایش را درهم کرد و رویش را برگرداند. به سمت خیابان قدم برداشت. سیاوش بوق زد و بعد کنار حامد راند: « چته پسر، چرا از اونوری میری؟»

🌾حامد بدون نگاه کردن به سیاوش گفت: « تصدیق نداری و فکرم نکنم بابات بهت ماشین رو داده باشه. دنبال شر نیستم، بر‌میگردم.»

🍁سیاوش قهقه زد و گفت: «بی‌خیال، بیا بالا.»

🍂حامد به راهش ادامه داد. سیاوش چند ثانیه خیره به حامد نگاه کرد. بعد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار حامد گذشت و فریاد زد: «بچه ننه.»

✨حامد با‌اخم سوار تاکسی شد. نرسیده به خانه گوشی‌اش به صدا در آمد: «تو راهه خونمونم. چی شده!؟»  رنگ حامد پرید. گوشی را قطع کرد.

🍃 کلید را در قفل چرخاند. با صدای بسته شدن در خانه، پدر به سمت حیاط رفت:«حامد! زود برگشتی؟»

☘️ یک دفعه چهره‌ی حامد دگرگون شد با بغض گفت:«سیاوش سوئیج ماشین پدرش رو بدون اجازه برداشته بود. من به خاطر حرف‌های شما باهاشون نرفتم. تو راه مثل اینکه تند می‌رفتن که زدن به یِ بچه‌ ...»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃زنگ ساعت به صدا در آمد. دستش را به سمت آن برد. زنگ ساعت را خاموش کرد. ساک دستی‌اش را  روی مبل گذاشت. به طرف آشپزخانه رفت. یخچال را باز کرد یک لیوان شیر برای خوردش ریخت و خورد. لیوان را در درون ظرفشویی گذاشت.به سمت اتاق رفت: «رویا! نمی‌خوای بلند شی؟ من دارم میرم ... کاری نداری؟»

🎋رویا خودش را به خواب زد و جواب نداد.

🔸_می‌دونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمی‌خوای بکنی؟!

🔹رویا باز هم چیزی نگفت.

🍃آرین در اتاق را آرام بست تا مادر بزرگ همسرش خواب زده نشود. طولی نکشید خانم جون ضربه‌ای به در اتاق نواخت. رویا از تختخواب بلند شد. دستپاچه اشک‌هایش را پاک کرد. خانم جون در را باز کرد. بی مقدمه گفت: «شوهرت رو با کم محلی راهی کردی!»

☘️رویا نمی‌دانست چه بگوید. فقط لبش را گاز گرفت. خانم جون در حالی که به چشم های رویا خیره بود.:«ببین! مادر جون، شوهرداری کردن راه و رسم داره، باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می‌کردی!»

🍂_دو روز تعطیلی آخر هفته رو رفت خونه‌ی خواهرش شهرستان.

🍁_خب، چه اشکالی داره؟ تو چرا نرفتی؟ آرین بهم زنگ زد که دو روز میره شهرستان، منو آورد پیش تو که تنها نباشی.

▪️_خب! مجبور نبود بره، یه دفعه عید می‌رفتیم.

🍃_زن باید همدل و همزبون مردش باشه، این در رو می بینی؟ اگه لولایش با هم چفت نشه، اصلا به درد نمی خوره.

☘️_مادر جون! دوست نداشتم، برم.

🍂_دخترجون! ناز کردن هم حدی داره، از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می‌کنه. حالا خود دانی.

✨خانم جون دستی به زانویش کشید و از اتاق بیرون رفت.نزدیک غروب صدای زنگ گوشی رویا بلند شد:«بابا! چی شده!؟»

☘️_مامانت، از چهار پایه افتاده دستش در رفته، الان از دکتر اومدیم.

🍂_ الان حالش خوبه؟

🍁_آره، دکتر مسکن داده، خوابیده.

🍃خانم جون به رویا گفت: «بهتره یه سری به مادرت بزنم، دو ساعت دیگه میام پیشت.»

🔘_خانم جون کمی صبر کنید، یه زنگ بزنم.

🍃شماره آرین را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «صبح رفتارم خیلی بد بود، ببخش ... خانم جون رو با اسنپ می فرستم خونه مادرم که دستش در رفته.»

🌸_حتما با خانم جون برو، بمون خونه مادرت میام دنبالت.

✨_ممنونم، خیلی با محبتی.

🍃بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد و به خودش گفت :«خونش توی شیشه کردی ... که چی؟! می خواد بره کمک خواهرش؟»رویا سرش را پایین انداخت در حالی که صورتش سرخ شده بود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghazal

 

☀️با طلوع خورشید، زن و شوهر کنار هم دار قالی زندگی را رج به رج سر می‌اندازند.

😊 لبخند همسران، بهترین عاشقانه‌هاست.
گوش دادن به حرف‌های یکدیگر دل‌نشین است.

🌺هر روز عشق ورزیدن همسران، زیباترین غزل زندگی‌شان است.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر