قرار
🍃فنجانهای چای را روی میز صبحانه گذاشت. تکههای نان تازه بربری را درون سبد قرار داد. فرناز نگاهی به میز انداخت. کره، مربا، پنیر و گردو با چهار تا تخم مرغ عسلی، چیزی کم نبود.
☘️_رضاجان! صبحونه حاضره، دسته گلهای خونه بیایید.
🌾علی دست خواهرش فاطمه را گرفت با هم به طرف آشپزخانه دویدند. صدای زنگ گوشی رضا بلند شد: «عزیز حالش بد شده. زود خودتو برسون.»
🌸رضا خداحافظی کرد و گوشی را توی جیب کتش گذاشت. فرناز نگاهی به رضا انداخت.
☘️_رضا صبحانه نمیخوری؟
🍃_دستت درد نکنه، میرم بیرون کار دارم.
🎋_روز جمعهای چه کاری داری؟
🔸_عزیزم بعد میگم.
🔘علی و فاطمه مشغول خوردن صبحانه بودند که پدرشان صورت آنها را بوسید.
🔹_بچهها وقتی برگشتم باهاتون بازی میکنم.
🍃رضا عزیز را به بیمارستان رساند. مادر رضا کنار تخت عزیز روی صندلی نشست. نگاهش به چهرهی مادر، زیر لب گفت: «خدایا شکرت.»
☘️صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. علی و فاطمه به سمت میز تلفن دویدند. علی گوشی را برداشت:«مامان بیا، بابا کارت داره.»
🌸_بهت پیامک دادم، اما جواب ندادی.
🍃_مرموز شدی آقا.
🍀_پس برو پیامک رو بخون، فعلا خدا حافظ.
🌸فرناز به سمت گوشیاش رفت. پیام رضا را باز کرد:«بانو جان! حال مادربزرگم بد شده، رفتم خونهی مادرم.»
🌺فرناز یادش آمد که با رضا قرار گذاشته بودند.پیش بچهها همیشه رعایت کنند. هر حرفی، هر خبر بدی را نگویند تا در شرایط بهتر گفته شود. به سمت آشپزخانه رفت. نگاهی به پذیرایی انداخت، علی و فاطمه سرگرم بازی بودند.
🍃شماره رضا را گرفت و آهسته گفت:«حال عزیزجون چطوره؟»
