
🌷آقا مولا جان!
ای گل نرگس!
🌱شیعیانت جمعهها نامت را با قلب شکسته صدا میزنند. از آسمان چشمهایشان، اشکها با حسرت میبارد.
🌺دلها بهانه میگیرند؛ زیر لب نجواهاست.
یا ابا صالح المهدی (عج)
کجایی!؟


🌷آقا مولا جان!
ای گل نرگس!
🌱شیعیانت جمعهها نامت را با قلب شکسته صدا میزنند. از آسمان چشمهایشان، اشکها با حسرت میبارد.
🌺دلها بهانه میگیرند؛ زیر لب نجواهاست.
یا ابا صالح المهدی (عج)
کجایی!؟

🌴مانند درخت باش؛
هر چقدر در زمستان برگهایش را از دست میدهد.
🌸روح زندگی را برای بهار نگه میدارد.
❄️هر سختی گذراست، به جوانههای بهار فکر کن.
🍃گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. صدای آرام و مهربانی صدایم زد:«دخترم، بیداری؟»
☘با صدای خواب آلود گفتم: «سلام مامان، الان بلند میشم.»وقتی صبحانهام را خوردم، روپوش آبی آسمانی را پوشیدم.
✨ مادرم مقنعهی سفید با نوار آبی آسمانی را سرم کرد. لقمهی نان و پنیر و گردو که برای تغذیهام بود، داخل کیفم گذاشت.
🌾چای را از لیوانی به لیوان دیگر میریخت تا برایم خنک شود؛اما امروز نمیدانم چرا حواسش نبود. با لبخندی که تنها تبسم شیرین زندگیام بود. نگاهم کرد، نگاهی که گویا برای اولین بار دارد مرا میبیند:«قربون دخترم بشم.»
🎋با همه کودکیام درک میکردم که این همه خوب بودنِ یک تنهی مادرم کار سختی است.
صورت ماهش هرگز از لبخند زدن کم نمیآورد.
بر خلاف همیشه تکالیفم را نگاهی نینداخت. دفتر دیکتهام را برانداز نکرد. فقط کیفم را بست و کنار دیوار گذاشت.نگاهی به ساعت دیواری کرد: «زهرا جان، بریم.»
💠خانهی ما نزدیک مدرسه بود. صدای زنگ، صدای صبحگاه و حتی سر و صدای بچهها شنیده میشد؛ اما مامان ریحانه اجازه نمیداد، تنهایی به مدرسه بروم. دم در مدرسه صورتم را با بوسهای گرم داغ کرد.
🌸برایش دستی تکان دادم به داخل حیاط مدرسه دویدم. با توجه عاشقانهی مادرم، از مهر و محبت غنی میشدم؛اما نبود کسی را حس میکردم که جایگاهش فقط با خودش پر میشد. همان کسی که لادن و ملیحه و فاطمه را به مدرسه میرساند.
🌾عکس پدرم روی دیوار پذیرایی و من همیشه با حسرت مینگریستم. جوان و زیبا و مهربان بود. خانم معلم صدایم زد:«زهرا بیا و شعری بخوان.»
🌺_تق تق تق بر در زد
بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
بابا آمد نان آورد
با لبخندش جان آورد
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه.
✨اشک گونههایم را خیس کرد. همان لحظه در کلاس باز شد. خانم ناظم گفت: «زهرا، با کیفت بیا دفتر. » وقتی وارد دفتر شدم خاله مهین با چشمانی اشکبار مقنعهام را مرتب کرد.
🍃_خاله چی شده؟
☘_عزیزم، میریم استقبال بابا علی!
🌺از زیر چادرش تابلو عکس پدرم را به دستم داد. زیر عکس بابا نوشته شده بود: شهید والامقام ...
🍃کلید را در قفل چرخاند. کسی در خانه نبود. کیفش را کنار مبل گذاشت. زیر لب گفت: «امروز هر طوری شده بهش میگم.» روی کاناپه دراز کشید که صدای بسته شدن در واحد را شنید.
☘️سامان در حال گاز زدن بستنی به سمت پذیرایی رفت، با صدای بلند گفت:« بابا از سر کار اومده.»
🎋 الهام در دستش چند تا کیسه پلاستیک خرید بود. آنها را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. با لبخند وارد پذیرایی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با سیروس گفت:«شام، ماکارونی با قارچ و فلفل، ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داری.»
🍂_بشین! باهات حرفی دارم.
🍁الهام دل نگران روی مبل نشست. وقتی حرفهای سیروس تمام شد. الهام با بغض گفت: «چرا؟» گریان به سمت آشپزخانه رفت. آبی به صورتش زد. آرام آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد با خودش گفت:« نباید زیر آوارِ حرف سیروس بمانم.»
🌺صبح سیروس لباس پوشید و آماده رفتن به سر کار شد. الهام کیف و کت او را آورد. همراه کاغذی آنها را به دست سیروس داد.
🍃سیروس کیفش را گشود. نگاهی به نوشته روی کاغذ انداخت:« دوست دارم.» لبش را کج کرد. بعد کاغذ را درون کیف انداخت. کتش را پوشید و بدون خداحافظی رفت.
🌸عصر سیروس از شرکت به خانه برگشت. الهام با سینی شربت وارد پذیرایی شد. بوی عطر مشام سیروس را نوازش کرد. بی اختیار نگاهی به الهام انداخت. او لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:« نوشجان.»
☘️الهام هر روز صبح سیروس را بدرقه و غروب به استقبالش میشتافت. کارهای خانه را با حوصله انجام میداد و به درس و مشق سامان رسیدگی میکرد.
🌾غم بزرگی در دل داشت، اما نمیگذاشت درد و غم بر چهره زندگیاش سایه بیندازد.
عصر جمعه به سیروس گفت: « امروز سامان رو پارک میبری؟»
✨سامان خندان و سر حال به سمت پدرش دوید: «بابا! خیلی دوستون دارم، بهترین بابایِ دنیایی.»
🌸دل سیروس لرزید. دردی در وجودش پیچید دستهایش را روی صورتش گذاشت.
کمی مکث کرد بعد با صدای بلند گفت : « الهام! حاضر شو همه با هم بریم.»
✨ماشین از سراشیبی جاده آرام بالا میرفت. پیچ و خمهای پیدرپی مسیر از انگیزهاش برای بالا رفتن کم نمیکرد. در تفرجگاهی توقف کرد. همگی از ماشین پیاده شدند.
🌺کنار رودخانه روی تخت چوبی قدیمیای که با گلیمی سنتی پوشانده شده بود زیر آلاچیق نشستند. سامان دوید کنار آب و سنگهای کوچک را بر میداشت به داخل آب پرتاب میکرد.
☘️الهام نگاهی به دور و برش انداخت. سرش را برگرداند ناگهان چشمانش به نگاه همسرش گره خورد. سیروس گفت: «یادته، اولین بار بعد از ازدواجمون اومدیم اینجا.»
🍃_اما! تو داری دفتر زندگی مشترکمون رو میبندی.
💠سیروس نفس عمیقی کشید و گفت: « ببخش ... از حرفهایی که بهت زدم، بگذر.»
✨سیروس بلند شد و سمت پسرش رفت.
او را محکم به آغوش کشید با صدای بلند فریاد زد: «آش دوغ و چایی خوبه؟» الهام دستش را به علامت تایید تکان داد.
🍃نسیم بهاری اواخر اسفند، لابلای درختان چنار میوزید. دانش آموزان دختر در حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند. خانم مدیر روی سکوی حیاط صحبت میکرد. لیلا دلش می خواست صحبتهای خانم مدیر زودتر تمام شود.
☘ بالاخره صحبت خانم مدیر به پایان رسید با گفتن: «دختران گل سال آخر، در ایام عید حتما برای کنکور بخونید.»
🍃 لیلا با بیحوصلگی پوفی کشید. زیر لب گفت: «غول کنکور، عید هم، دست از سرمون بر نمیداره.»
🎋ناظم زنگ را به صدا در آورد. تمام دانش آموزان با نظم و مرتب روانه کلاسها شدند. لیلا پشت نیمکت نشست اما ذهنش درگیر بود.
پدر و مادرش میخواستند چند روز از تعطیلات عید، دو نفری از کرج به نیشابور خانهی مادربزرگ لیلا بروند.
او با دو خواهر و برادرش در خانه باید میماندند. هر بار که یادش میافتاد، آهی عمیق میکشید. لیلا میدانست پدرش اسماعیل توانایی مالی ندارد، بچهها را باخودشان ببرند.
🔘بالاخره زنگ آخر کلاس نواخته شد. لیلا وقتی به خانه رسید. کیفش را گوشه اتاق گذاشت. چادرش را روی جا لباسی آویزان کرد.
عباس حیاط خانه را جارو زد. حوض آبی رنگ را با فرچه شست. حوض وقتی پر از آب شد. ماهیهای قرمز قشنگ را از لگن داخل حوض رها کرد.
🔹سکینه و اکرم روی گلیم در ایوان سبزی پاک میکردند. اکرم به لیلا گفت: « آبجی چرا ناراحتی؟»
✨_چیزی نیست.
🍃_فقط سبزه مونده؟
☘_آره، همه کارهای خونه تکونی تموم شد.
⚡️لیلا همه جا سرک کشید. خانه تمیز و مرتب بود. او بی حوصله به سمت اتاق رفت. سلامی به پدرش کرد. کنار مادر نشست.
🌸 لیلا سرش را پایین انداخت و با گلهای قالی خیره شد. مادرش او را به اسم صدا زد.
اما لیلا نگاهش را از گلهای قالی نگرفت. مادر او را تکان داد: «کجایی دختر؟ چن بار صدات زدم.»
🍃لیلا لبخندی زد و گفت:«ببخشید حواسم نبود.»
☘اسماعیل گفت: « دخترم!خبرخوبی دارم، حدس بزن؟»
🍂لیلا شانه هایش را بالا انداخت: « نمیدونم بابا.»
🌾_این عید مهمون امام رضاهستیم، همه با هم میریم زیارت.
🌺 لیلا با شنیدن حرف پدر چشمانش گرد شد. نگاهی به مادرش زهرا انداخت:«واقعا! خدای من!این عید از همه عیدهای زندگیام شیرینتره.»
☘_دخترم! با تقاضای وام مون، موافقت شد.
با مادرت تصمیم گرفتیم به جای خرید لوازم خونه، با شما بچهها بریم مشهد پا بوس امام رضا علیه السلام.
✨لیلا از شدت خوشحالی جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد. به سمت پدرش رفت و صورت او را بوسید. زهرا دستهایش را رو به آسمان بالا برد : « یا امام رضا! ممنونم.»
🌤پرتوی خورشید بر پهنای آسمان میتابد.
با هر شعاع نور خورشید، زمین گرم میشود.
🌥هر صبح با طلوع خورشید، سلام بر گل آل رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم میدهیم؛ سلام بر خورشید معرفت.
❤️قلبها را در کنجی زندانی کنیم.
میدانی کجا؟
🌹در گوشهی امن، آغوش مادر
خانهی عشقی که هیچ طوفانی آن را تکان نمیدهد.
🍃ضربان قلبش همیشه آهنگ عشق به فرزند مینوازد.
♥️مادر! روزت مبارک
☀️گاهی از پنجرهی قلبت، طلوع خورشید را تماشا کن.
🍁با هر طلوع خورشید در آسمان، به همسرت، فرزندانت، خانوادهات عاشقانه نگاه کن.
🌛نیمه شب از پشت میز تحریرش برخاست. کنار پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت. سوسوی چند چراغ را از قاب پنجره تماشا کرد. ناصر پرده حریر شکلاتی را انداخت به سمت میز برگشت و کتابش را بست. انگشت اشارهاش روی کلید چراغ مطالعه رفت تا آن را خاموش کند. ناگهان صدای زنگ گوشی ناصر بلند شد. مریم همسرش، با صدای زنگ از خواب پرید.ناصر گوشی را جواب داد.
🔺مریم دل نگران با صدای خواب آلود پرسید: «کیه؟»
🍃ناصر با حرکت دست اشاره کرد که آرام باش؛بعد اتمام مکالمه گفت:« مسعود تصادف کرده، باید برم بیمارستان.مریم با صدای لرزان گفت:«پسر خالهات؟؟ منم بیام؟؟»
_نه، فقط دعا کن!
⚡️ناصر سریع آماده شد. وقتی به بیمارستان رسید خالهاش گریه کنان به ناصر گفت: «حال مسعود اصلاً خوب نیست.»
🍂مشخص شد کتف مسعود شکسته، ضربه شدیدی به جمجمهاش وارد شده. شب سخت و دلهرهآوری بود. وقتی دایی مسعود به بیمارستان رسید پرسید: «مسعود زندهست؟»
ناصر گفت: «چطور دایی؟ »
_آخه از ماشین فقط چند تکه آهن مونده.
بعد عکسهایی که از ماشین گرفته بود را به آنها نشان داد. همه متعجب به هم نگاه کردند.
🍀مادر مسعود با بغض گفت:«معجزه خداست. مسعود با چند تا از دوستای هم دانشگاهیاش «سهشنبههای مهدوی» شرکت میکرد، برای سلامتی امام زمان (عج).»
✨ناصر گفت: «سهشنبههای مهدوی نتیجه کار جمعیِ منتظران دانشجو هستش، هر کسی به هر میزان که میتونه در مناطق محروم خدمت میکنه.»
⭐️مسعود هر هفته اولین نفری بود که جلوی مسجد حاضر میشد.
🍃صبح زود با صدای کوبیده شدن در اتاق، بنفشه از خواب بیدار شد. یکی از چشمهایش را به زور باز کرد. فورا بلند شد، نشست. به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد: «سلام، صبح بخیر، جانم! کاری داشتین؟»
☘معصومه گفت: «سلام، هنوز خوابی، پاشو دیگه! ... بیا صبحانه درست کن.»
🎋_چشم مادرجون.
🌾معصومه سماور را روشن کرده بود. صدای غلغل آب سماور بلند شد. بنفشه یک قاشق چای خشک، چند تا چوب دارچین توی قوری ریخت. شعله سماور را کم کرد. قوری را روی سماور گذاشت. به سمت یخچال رفت. کره را توی پیش دستی، مربا را در کاسه بلور، پنیر را چند برش داد با گردو و سیاه دانه تزیین کرد. نانها را در سبد مخصوص چید.
🍃_مادرجون صبحونه حاضره.
☘معصومه کنار بنفشه پشت میز نشست. با هم صبحانه خوردند.
🎋_بنفشه! زود باش کار داریم.
🌸 _مادرجون اسنپ گرفتم، الان میاد، آماده ای؟
🔹وقتی از ماشین پیاده شدند چند قدمی تا خانهی مادر شوهرش پیاده رفتند. معصومه تا در را باز کرد، اشک در چشمهایش جمع شد. یاد شوهر خدا بیامرزش افتاد. دلش گرفت. با بغض به عروسش گفت: «بنفشه! چادرت رو در بیار، به درختهای بیچاره، اون گلهای دور حوض آب بده.»
🔘بنفشه چادرش را روی بند حیاط انداخت. سریع کارهایی که مادر شوهرش گفت را انجام داد. وارد آشپزخانه شد. دستمال از کشوی کابینت برداشت، مشغول پاک کردن یخچال و کابینتها شد. بنفشه اتاقها و پذیرایی را جارو برقی کشید. مادر شوهرش گرد گیری کرد.
✨بنفشه برای نهار چند تا تخم مرغ و نان و سبزی با خود آورده بود. تخم مرغها را در ماهیتابه انداخت. سفره را پهن کرد سبزی خوردن و شیشه آب را روی سفره گذاشت. نیمرو را با هم خوردند.
🍃 بنفشه دوباره مشغول کار شد. تا غروب طول کشید. خانه حسابی مرتب و از تمیزی برق زد.
🌺معصومه از عروسش تشکر کرد و گفت: «استراحت کن، خیلی خسته شدی.»
✨بنفشه روی کاناپه دراز کشید. صدای پیامک بلند شد. بنفشه از روی میز گوشیاش را برداشت. صفحه آن را باز کرد. پیام علی لبخند روی لبان او آورد: «سلام، بنفشه جان! شام مهمون من. میدونم امروز خیلی خسته شدی.
فردا صبح خدمت سربازی رضا تموم میشه، مادرجون میره خونه خودش.بابت تمام کارهایی که برای مادرم کردی، ازت ممنونم.»