رنج تنهایی
🍃صبح زود با صدای کوبیده شدن در اتاق، بنفشه از خواب بیدار شد. یکی از چشمهایش را به زور باز کرد. فورا بلند شد، نشست. به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد: «سلام، صبح بخیر، جانم! کاری داشتین؟»
☘معصومه گفت: «سلام، هنوز خوابی، پاشو دیگه! ... بیا صبحانه درست کن.»
🎋_چشم مادرجون.
🌾معصومه سماور را روشن کرده بود. صدای غلغل آب سماور بلند شد. بنفشه یک قاشق چای خشک، چند تا چوب دارچین توی قوری ریخت. شعله سماور را کم کرد. قوری را روی سماور گذاشت. به سمت یخچال رفت. کره را توی پیش دستی، مربا را در کاسه بلور، پنیر را چند برش داد با گردو و سیاه دانه تزیین کرد. نانها را در سبد مخصوص چید.
🍃_مادرجون صبحونه حاضره.
☘معصومه کنار بنفشه پشت میز نشست. با هم صبحانه خوردند.
🎋_بنفشه! زود باش کار داریم.
🌸 _مادرجون اسنپ گرفتم، الان میاد، آماده ای؟
🔹وقتی از ماشین پیاده شدند چند قدمی تا خانهی مادر شوهرش پیاده رفتند. معصومه تا در را باز کرد، اشک در چشمهایش جمع شد. یاد شوهر خدا بیامرزش افتاد. دلش گرفت. با بغض به عروسش گفت: «بنفشه! چادرت رو در بیار، به درختهای بیچاره، اون گلهای دور حوض آب بده.»
🔘بنفشه چادرش را روی بند حیاط انداخت. سریع کارهایی که مادر شوهرش گفت را انجام داد. وارد آشپزخانه شد. دستمال از کشوی کابینت برداشت، مشغول پاک کردن یخچال و کابینتها شد. بنفشه اتاقها و پذیرایی را جارو برقی کشید. مادر شوهرش گرد گیری کرد.
✨بنفشه برای نهار چند تا تخم مرغ و نان و سبزی با خود آورده بود. تخم مرغها را در ماهیتابه انداخت. سفره را پهن کرد سبزی خوردن و شیشه آب را روی سفره گذاشت. نیمرو را با هم خوردند.
🍃 بنفشه دوباره مشغول کار شد. تا غروب طول کشید. خانه حسابی مرتب و از تمیزی برق زد.
🌺معصومه از عروسش تشکر کرد و گفت: «استراحت کن، خیلی خسته شدی.»
✨بنفشه روی کاناپه دراز کشید. صدای پیامک بلند شد. بنفشه از روی میز گوشیاش را برداشت. صفحه آن را باز کرد. پیام علی لبخند روی لبان او آورد: «سلام، بنفشه جان! شام مهمون من. میدونم امروز خیلی خسته شدی.
فردا صبح خدمت سربازی رضا تموم میشه، مادرجون میره خونه خودش.بابت تمام کارهایی که برای مادرم کردی، ازت ممنونم.»
