تصادف
🍃هفته آخر سال تحصیلی بود. برنامه امتحانی همه کلاسها را به دانش آموزان دادند. آخرین کلاس آنلاین دانش آموزان دبیرستانی به پایان رسید. سیاوش به سه تا از دوستان صمیمیاش پیامک داد:«صبح جمعه پیست دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر، همه ساعت ۸ جلو خونه ما جمع شید.»
☘️حامد عصر پنج شنبه به پدرش گفت: « بابا! با سیاوش و علی و دو تا از بچههای مدرسه برای دوچرخه سواری میخوایم به پارک جنگلی بریم. »
🎋_پسر جان تو که دوچرخه نداری.
🔹_غرفهای تو پیست، دوچرخه کرایه میده.
▪️پدر حامد کمی فکر کرد و بعد اجازه داد: «پسرم، فقط مراقب خودت باش. اولین باریه که بدون من و مادرت با دوستات به تفریح میری.»
🔘_ پدرجان مواظبم، نگران نباش.
✨پدر به سمت کتش که روی جالباسی آویزان بود، رفت. از جیب بغل کتش کیف قهوهای رنگی را در آورد. چند تا از اسکناسها را شمرد و به حامد داد. او از پدرش تشکر کرد.
☘️صبح جمعه مادر حامد مقداری خوراکی توی کولهپشتی او گذاشت. حامد از پدر و مادرش خداحافظی کرد. کوله پشتی را بر شانه راستش انداخت. از خانه خارج شد. سیاوش به او زنگ زد و گفت: «سر کوچهمون بمون، تا بیام زودتر بریم.»
🍃حامد سر کوچه خانهی سیاوش به درختی تکیه داد. سرش را به داخل کوچه چرخاند، با دیدن سیاوش پشت فرمان ماشین پدرش، اخم هایش را درهم کرد و رویش را برگرداند. به سمت خیابان قدم برداشت. سیاوش بوق زد و بعد کنار حامد راند: « چته پسر، چرا از اونوری میری؟»
🌾حامد بدون نگاه کردن به سیاوش گفت: « تصدیق نداری و فکرم نکنم بابات بهت ماشین رو داده باشه. دنبال شر نیستم، برمیگردم.»
🍁سیاوش قهقه زد و گفت: «بیخیال، بیا بالا.»
🍂حامد به راهش ادامه داد. سیاوش چند ثانیه خیره به حامد نگاه کرد. بعد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار حامد گذشت و فریاد زد: «بچه ننه.»
✨حامد بااخم سوار تاکسی شد. نرسیده به خانه گوشیاش به صدا در آمد: «تو راهه خونمونم. چی شده!؟» رنگ حامد پرید. گوشی را قطع کرد.
🍃 کلید را در قفل چرخاند. با صدای بسته شدن در خانه، پدر به سمت حیاط رفت:«حامد! زود برگشتی؟»
☘️ یک دفعه چهرهی حامد دگرگون شد با بغض گفت:«سیاوش سوئیج ماشین پدرش رو بدون اجازه برداشته بود. من به خاطر حرفهای شما باهاشون نرفتم. تو راه مثل اینکه تند میرفتن که زدن به یِ بچه ...»
