نگاه
🌞آفتاب بیرمق زمستان روی گلهای قالی پهن بود. مادر وسط گل قالی نشست. پاهایش را دراز کرد تا از آفتاب کمجان زمستان گرما شوند.
🍃ملیحه با سینی شیشه روغن زیتون و یک تکه پارچه وارد اتاق شد. کنار مادر نشست. چند قطره روغن کف دستش چکاند. با دقت و آرام آرام زانوی ورم کرده خدیجه را ماساژ داد.
☘️_ ملیحه جان! خوبه! خسته میشی، دستت درد نکنه.
🔹_مادر جان! خسته نمیشم.
🔸گوشی ملیحه شروع به لرزش کرد. دستش را با پارچه سفید کنار دستش پاک کرد. اسم زن برادرش را روی صفحه گوشی دید. ولی جواب نداد. یادش آمد که مژگان به او گفته بود: «وظیفه دختره که از مادر پیرش مراقبت کنه.»
به خودش گفت: «بهتره مامان چیزی از این موصوع ندونه.»
🌸ملیحه شروع کرد از هر دری با مادرش حرف زدن، طنازی کرد، گاهی زیر چشمی مادرش را نگاه میکرد. نمیخواست به مادر خیره شود. صورت مادر از شدت درد پیرتر به نظر میرسید. صورتش لاغر و کوچک شده بود. ابروانش کم پُشت وکم رنگتر و چشمان بادامیاش کوچک شده بود. اما رنگ قهوهای چشمان مادر هنوز جذابیت خود را داشت.
☘️مادر با نگاهش عشق و مهربانی را به ملیحه هدیه داد.
🌾_قربون پاهات بشم ... چقدر به چپ و راست تکون دادی تا من بخوابم؟!
✨ مادر لبخند کوتاهی زد. ملیحه در دلش با خود زمزمه کرد: « ای جانم، میخندی اثری از بیماری تو چهرهات نیست. لبخندت عین زندگیه، شیرین. ای کاش! دردهایت توی این فصل زمستون یخ بزنه، از شاخه جسمت جدا بشه. گرما بخش زندگی من!»
⚡️یک مرتبه نالهی مادر او را به خود آورد: «چی شد؟»
🍃_عزیز دلم، کافیه.
🔘ملیحه از ماساژ زانوی ورم کرده مادر دست کشید:«یکشنبه بعد از ظهر نوبت دکتر داری، صبح زود میام تا با هم بریم. »
🍃زنگ پیام گوشیاش به صدا در آمد. صفحه را باز کرد و خواند: «ملیحه نوبت دکتر مامان کیه؟»ملیحه از خوشحالی شماره برادرش رضا را گرفت.
🌾 رضا صبح روز یکشنبه زنگ خانه خواهرش را زد . ملیحه چادر را سرش انداخت و کیفش را برداشت. از خانه خارج شد و در را قفل کرد. سوار ماشین رضا شد. خواهر و برادر با هم از کرج راهی تهران شدند.
💠دکتر بیماری و شرایط خدیجه را توضیح داد. رضا و ملیحه متوجه شدند مادرشان بیماری خاص دارد. ملیحه تازه فهمید مادرش حتی تحمل ماساژ آرام او را ندارد. به خاطر دلخوشی ملیحه از درد دم نمیزند.
رضا به ملیحه گفت: « ممنونم خواهر، آخر هفتهها من میام پیش مامان، تو هم وسط هفته به مامان سر بزن.»
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
