دستیاری
🍃چهار راه بازار شلوغ بود. چراغ قرمز شد. ماشینها روی خط عابر پیاده توقف کردند. راننده تاکسی در حالی که نیم نگاهش به چراغ قرمز بود؛ شروع به شمردن اسکناسهایش کرد . زنی میانسال سرش را نزدیک پنجره تاکسی کرد و گفت: «خیابان شوش میری؟»
☘️راننده تاکسی سری تکان داد و گفت: «بیا بالا. »
🍂 اکرم با زحمت ساک دستیاش را داخل کشید و نشست. آهی کشید و به صندلی جلو تکیه داد. زنگ گوشیاش به صدا در آمد. از جیب ژاکتش گوشی کوچک، مشکی رنگی را در آورد.نگاهی به شماره انداخت ولی جواب نداد. ده دقیقه بعد دوباره زنگ خورد. با صدای لرزان جواب داد.
🎋_ نه، خونه نیستم.
🍁بعد از کمی سکوت صورتش را سمت پنجره برد و آهسته گفت: «شوهرم سه ماهه مریضه، نمیتونه بره سرکارش. »
🔹بعد از سکوتی کوتاه با التماس گفت: «چی؟! نه ... تو رو خدا، مهلت بده.»
🔸راننده کنجکاو شد. به حرفهای اکرم با دقت گوش کرد.
🍂اکرم با بغض ادامه داد: «دستفروشی میکنم تا کمک حال شوهرم باشم.ان شاءالله کرایهی عقب افتاده رو میدیم، فرصت بده.» گوشیاش را خاموش کرد و در جیب ژاکتش گذاشت.
⚡️راننده گفت: «مادر، شوهرت چه کارهست؟»
🍃_کارگر ساختمونه ... گچکار. جورابهای قشنگ و خوبی دارم. میخوای نشون بدم ارزونتر از مغازه میدم.
✨راننده تاکسی گفت: «دو جفت، کرم با طوسی رنگشو بده. »
🌸اکرم با خوشحالی و دستان لرزان دو جفت جوراب به راننده تاکسی داد. پول آنها را گرفت. زیپ کیف کوچکی را باز کرد زیر لب گفت: «خدا برکت.» بعد پول را داخل کیف گذاشت.
🔘چند تا جوراب مردانه دیگر از ساک در آورد به مسافرهای صندلی عقب نشان داد. مسافرها هم هر کدام یک جفت جوراب خریدند. خیابان شوش پیاده شد. به سختی ساک دستیاش را حمل میکرد. به سمت خانه راه افتاد. کلید را در قفل چرخاند در باز شد. ساک دستی را گوشه اتاق گذاشت.
☘️ به بالای اتاق نگاه کرد. کریم خواب بود. آرام، بی سر و صدا به سمت آشپزخانه رفت. زیر قابلمه را روشن کرد تا برای شوهرش سوپ درست کند. کتری را پر از آب کرده، روی اجاق گذاشت. وقتی کارش در آشپزخانه تمام شد به اتاق برگشت. کریم رنگی به صورت نداشت، به چهرهی خسته اکرم نگاهی انداخت. سرفهای کرد بعد با صدای ضعیفی پرسید: «کی اومدی؟»
🍃_نیم ساعته!
🌾_ تو رفتی، حاج آقا محمدی اومد.
🍃_امام جماعت مسجد رو میگی؟
🌸_آره، شنیده مریضم، هم برا عیادت، هم وام مون از صندوق مسجد رو آورد.
💠اکرم چشمانش برقی زد دستهایش را بالا برد و گفت:«خدایا! شکرت.»
