قول
☁️هوا ابری بود. طاهره از پنجره خیابان را نگاه کرد. زیباترین مانتوی خود را پوشید. چادرش را سر کرد از خانه خارج شد. تاکسی زرد رنگی منتظرش بود. سوار شد. راننده بعد از سلام گفت: «حاج خانم کجا برم؟»
🍃_اول شیرینی فروشی، بعد گل فروشی.
🌸طاهره با سبد گل و جعبه شیرینی وارد ساختمان نیلوفر شد.؛دکمه آسانسور را زد.
به یادش آمد. بعضی از دوستانش میگفتند: «مریم رفتارش یه جوریه.»
🍁مریم بعد از فوت پدرش ساکت و گوشهگیر شده بود. ساعتها در اتاقش میماند. برای زمان کوتاهی از اتاق بیرون میآمد.
🌾وقتی از آخرین امتحانش به خانه برگشت. غذایی خورد به اتاقش رفت و در را قفل کرد.
صبر مادر سر آمد. به سمت اتاق رفت و در زد.
جوابی نشنید با صدای لرزان گفت: «مریم جان، چی شده؟ »
☘️مریم در را باز کرد. خودش را در آغوش گرم مادر انداخت: « دارم سعی می کنم قولی که به بابا دادم رو انجام بدم، نگران نباش. »
✨لبخندی از یادآوری آن روزها بر لبش نشست. در آسانسور باز شد. طاهره زنگ واحد دو را زد. در به روی او گشوده شد. خانم منشی گفت: «خانم دکتر مریض دارن، اومد بیرون شما برین داخل.»
🌸مادر با لبخند وارد شد، روبروی مریم ایستاد. مریم تا چشمش به مادر افتاد از پشت میز بلند شد. او را به آغوش کشید و گفت:
« مامان، تونستم به قولم عمل کنم و آرزوی بابا رو بر آورده کنم.»
