تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

 

🍃جلوی آینه قدی ایستاد. نگاهی به چهره‌اش کرد. نگران بود چشم‌هایش را ببندد و خوابش ببرد.

☘️با دقت به عقربه‌های ساعت روی دیوار که زیر نور چراغ خواب معلوم بود، نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد که مامان گفت: «هر وقت عقربه‌ بزرگه روی ۱۲ و عقربه کوچکه روی ۵ اومد.»

🌸ملیکا روبروی ساعت دیواری روی کاناپه نشست، به خودش گفت: «همین جا می‌شینم تا سحر.»  همینطور که تکیه‌اش به مبل بود خوابش برد.

🎋اعظم وارد آشپزخانه شد و شروع کرد به شستن، با سر و صدای ظرف‌ها ملیکا از خواب بیدار شد.

🍃نگاهی به اطراف کرد، پتویش را کنار زد. نگاهی به عقربه‌های ساعت دیواری انداخت. عقربه‌ها ساعت ۱۰ صبح را نشان می‌داد. ملیکا بغض کرد و روی زمین نشست.

🍂اعظم بعد از شستن ظرف‌ها وارد پذیرایی شد. ملیکا آرام سلام کرد و با صدای گرفته‌ای گفت: «مامان! چرا بیدارم نکردی؟»

🌺_سلام به روی ماهت عزیزم!

☘️بابا صدایت کرد؛ اما از بس خسته بودی انگار اصلا نمی‌شنیدی.

🍃_چرا رو کاناپه خوابیدی؟

🌾ملیکا کوچولو بغضِ توی گلویش را به زور قورت داد و گفت: «مامان! نشستم تا سحر بشه، خوابم برد.»

🌸ملیکا بی اختیار زد زیر گریه، اعظم با لبخند دستی روی سر ملیکا کشید و گفت: «غصه نخور عزیز دلم! امشب زودتر بخواب تا موقع سحر بتوانی بیدار بشی.»

☘️لبخندی روی لب ملیکا نشست. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فاطمه سفره افطار را جمع کرد،  همانجا روی قالی لاکی کنار سفره دراز کشید؛ اما با سر و صدای بچه ها نمی‌شد.

🎋نشست و سراغ مفاتیح رفت.  صدای دعوای راضیه و مرضیه، حواسش را پرت کرد که بر سر یک خرس صورتی دعوا می‌کردند.

☘️محسن هنوز نیامده بود و او در پایان یک روز، زبان روزه از امورات بچه ها خسته و کلافه می‌شد. خرس را از میان دستهای کوچک راضیه کشید. فریادی برسرشان کشید و آن را پنهان کرد. راضیه و مرضیه از ترس فریاد مادر، در خودشان مچاله شدند و به گوشه‌ای خزیدند.

⚡️بازهم مثل همیشه، بیش از بچه ها، خودش بود که پشیمان می‌شد. می‌دانست نبودن محسن و دلتنگی برای اوست که اینقدر تابش را کم کرده؛ اما گناه این دو فرشته کوچک چه بود؟

💫از روی مبل برخاست، دو شکلات از کمد برداشت.سراغ دو فرشته ی کوچکش رفت. آنها را آرام لای دستهاشان گذاشت.بعد آغوشش را باز کرد: «کی میاد بغل مامانی؟ »

🍃راضیه و مرضیه چشمهای ریز ولی براق‌شان را به هم دوختند و مسابقه تا بغل مادر آغاز شد. اشکهایش از گوشه‌ی چشم سرخورد. لبهایش را روی گونه هاشان گذاشت: «مامانو ببخشید خوشگلای من. » وصورتشان غرق بوسه شد.

🌾صدای زنگ  به گوش رسید: «آخ جون بابا محسن اومد. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🌺امام صادق «علیه السلام» می فرمایند:
«فرزندت را هفت سال رها کن تا بازی کند.»

📝 متأسفانه بعضی والدین در مورد غریزه بازی در کودک بی اطلاع هستند که اگر بچه‌ای اهل بازی کردن باشد او را بی‌ادب می‌دانند؛ اما اگر کودک گوشه‌ای ساکت بنشیند، تشویقش می‌کنند و او را مؤدب می‌خوانند.

📝 این در حالی است که دین اسلام، غریزه بازی کردن را یکی از غریزه‌های بسیار مهم در دوران کودکی انسان می‌داند و در عین حال دانشمندان علم روان‌شناسی هم به این نتیجه رسیده‌اند که به هیچ عنوان نباید بزرگ‌ترها مانع از بازی کردن کودک شوند. وقتی کودکی بازی نکند دچار ضعف بدنی یا روانی می شود.

📚وسائل الشیعه ،ج۲۱،ص ۴۳۷

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃لامپ آپارتمان را روشن کرد. آرمان روی شانه‌اش خواب بود. به سمت اتاق خواب رفت. پسرش را روی تخت‌ خواباند. ایستاد به صورت معصومانه‌اش چشم دوخت. وقتی از خواب بودنش مطمئن شد در اتاق را نیمه باز گذاشت و از اتاق خارج شد.

 

🌸مهشید به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. شیشه آب را برداشت و لیوان دسته‌دارش را پر کرد. به سمت ایوان به راه افتاد. بغض سنگین توی گلویش را با کمک آب پایین داد. لحظاتی به منظره خیابان روبرویش خیره شد. آرام به دیوار تکیه داد.

 

🍃خاطره‌ای تلخ از ذهنش گذشت زیر لب شروع کرد: «همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند می‌شم انگار یک فرد دیگه‌ام، دو باره همون آش و همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو ...»

 

☘یک مرتبه از صدای همسرش جا خورد. صورتش را برگرداند بعد از سلام و احوالپرسی سوال کرد: «کی اومدی؟»

 

🔘_تازه رسیدم، متوجه شدم تو ایوانی، اومدم پیشت، چرا تو فکری؟

 

🔹_دل نگران دلبندم هستم، حسن! چرا بعضی وقت‌ها آدم نمیخواد حقیقت رو بپذیره؟

 

🍃_چون به تخیلاتی که تمام عمر بر اساس اون زندگى کرد‌ه، نمیخواد آسیبى وارد بشه.

 

🌸_مهشید! تو با سه سال پیشت خیلی فرق کردی، نه از لحاظ ظاهری بلکه از لحاظ روحی؛ وجود آرمان باعث شده هر سختی برات آسون بشه با لبخند آرمان، خنده روی لبات میشینه.

 

☘_سه ساله دیگه دختر دل‌نازک و خیالباف نیستم، همسر و مادرم.

 

🍂_مهشید! پسرمون بیشتر از بچه‌های دیگه نیاز به توجه و مراقبت داره، علت بیماری آرمان، ناشی از یک ناهنجاریه.

 

🍃مهشید در حالی که اشک روی گونه‌اش را پاک می‌کرد به حسن گفت:«بریم آشپزخونه تا برات چایی بریزم.»

 

🌾_زندگی با تمام دردهایش، زیباست.

طلوع خورشید به یادمان می‌اندازد، گل امید هر روز شکوفه می‌دهد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍂همه سر سفره مشغول غذا خوردن شدند. نگاه غزل به چهره‌ی غمگین پسرش صادق افتاد. از ذهنش گذشت او همیشه موقع غذا خوردن کنار پدرش می‌نشست.

🍃 برادرش ناصر او را صدا زد:« غزل حالت خوبه؟»

🌾غزل لبخند کمرنگی زد. وقتی سفره غذا را جمع کردند. ده دقیقه‌ای گذشت صدای هورای بچه‌ها بلند شد. غزل با تعجب به برادرش نگاهی انداخت و پرسید: «چی بهشون گفتی داداش؟»

☘️ناصر از جایش بلند شد درحالی که به سمت پله‌ها می‌رفت، بلند گفت: «ما مردا می‌خوایم سه تایی بریم شهربازی.»

🌸غزل سکوت کرد. آریا پسر ناصر به سمت مادرش رفت: «مامان جون، لطفا اجازه بده.»

🎋_عزیزم، اصلا مگه میشه کسی روی حرف بابای خونه، حرف بزنه.
 
🍁صادق کمی فکر کرد و گفت: «مامان! روی حرف بابای خونه نباید حرف زد، من که بابا ندارم. همه با چشمانی گرد، مُهر سکوت بر لب زدند. غزل حس کرد مقابل حرف پسرش دارد ذره ذره آب می‌شود. لبخند مصنوعی‌ زد. از جایش بلند شد و رفت جلوی صادق روی دو زانو نشست.

🎋_حق با توئه پسرم.

🍂بعد با بغض از پذیرایی به سمت آشپزخانه رفت. برادرش ناصر پشت سرش وارد شد.

🍃_غزل دست از لجبازی بردار و برگرد خونت، صادق پدرش رو می‌خواد.

🌸_فکر نمی‌کردم یه بچه که هنوز چهار سالش تموم نشده، متوجه تفاوت اطرافش بشه.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍂"کاش برادر و خواهر داشتم."این جمله ماندگار‌ترین و غم‌انگیزترین «ای کاش» است. تصمیم پدر و مادر مبنی بر تک فرزندی، سال‌ها کودک را از داشتن همدم، همبازی از نوع خواهر یا برادر بی‌نصیب می‌کند.

🍃خواهر یا برادر داشتن در خانواده، آثار روحی و اجتماعی بسیاری دارد. کودک در برخورد با همسالان ارتباط بهتری برقرار کرده، در آینده روابط اجتماعی مطلوب‌تری خواهد داشت.

✨پیوند کودک با خواهر و برادر سبب تجربه و درک احساسات خوب و بد و همدلی شده و حتی با دعواهای کودکانه، خود مراقبتی، کنترل خشم بی‌جا و بسیاری از مهارت‌های دیگر زندگی را می‌آموزد. یادگیری این گونه مهارت‌ها باعث موفقیت بیشتر کودک در حوزه‌های گوناگون زندگی می‌شود.

🌾با تصمیم درست والدین، سرمایه‌های زندگی‌شان در آینده همراه، همدم و حامی خواهند داشت. حسرت «ای کاش» بر قلب‌شان جوانه نخواهد زد. خواهر و برادری که روزهای شاد را با هم تقسیم خواهند کرد.

🌺 پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم نیز امر صریح به ازدیاد فرزند و استحباب آن دارند: «أَکْثِرُوا الْوَلَدَ أُکَاثِرْ بِکُمُ الْأُمَمَ غَدا؛  بر تعداد فرزندان بیافزایید تا در روز قیامت به فزونی شما بر امت ها تفاخر کنم.»

📚مکارم‌الاخلاق، ج۱، ص۴۸۰

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محدثه توی گرمای آفتاب که در میان خانه پهن شده، نشست.  خسته بود و بوی عطرغذایش، خانه را پرکرده بود.

☘️نسترن از راه رسید و مثل هرروز بساط نقاشی اش را روی زمین پهن کرد. درست روبه روی او.

🌸_مامان نقاشی کنیم؟

🎋دلش می‌خواست بهانه بیاورد و در سکوت از آفتاب لذت ببرد؛ اما عشوه‌های دخترانه‌ی نسترن وهمزمان، سلولهای مادرانه‌ی محدثه، نمی‌گذارند.

🌸نسترن را روی زانویش گذاشت.  دفتر و مداد رنگی‌ها را پخش و مهتاب را صدا کرد.

🌾مهتاب با ذوق دوید و خودش را در دامان مادر انداخت. نسترن که دوسالی بزرگتر از مهتابِ، تنها لبخند زد و خودش را به زانوی مادر، بیشتر نزدیک کرد.

🍃لای دفترش را باز کرد. کودک می‌شود؛ شبیه دخترهای مدرسه‌ای روی شکم می‌خوابد. مهتاب و نسترن به وجد می‌آیند و با ذوق مدادها را تقسیم می‌کنند.

☘️نیم ساعتی می‌گذرد و سه برگ از کتاب رنگ آمیزی با ظرافت و لطیف، رنگ می‌کنند.

 

 

صبح طلوع
۱۷ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

پدرو مادر هوشیار با آرامش خود به همه اعضای خانواده آرامش می دهند.
خانواد شاد و هم دل، آرامش را به فرزندان و جامعه هدیه می دهند.

🌸فرزندم
شاد باش لبخند بزن.
لبخندت آرامش زندگی مان است.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دلم برایش می تپید.  دوستش داشتم مثل یک باغبان که نگران گلهای باغش هست. پیوندمان باهم خیلی عمیق بود. با همان نگاه اول عاشقش شدم.  وقتی دستهای کوچکش را در میان دستهایم گرفتم و عاشقانه آن را بوسیدم.

☘️سالها از آن عشق پاک بینمان می گذرد. خیلی تلاش کردم تا برایش کم نگذارم.  خیلی تلاش کردم بفهمد کارها و تصمیماتم، را جوری انتخاب کرده ام که او راحت تر باشد و مثل یک غنچه پا بگیرد، محکم شود بعد پر‌ شود از گل های سرخ قشنگ وخوشبو؛ اما چند وقتی است همه چیز انگار یادش رفته است.
این روزها در اتاق را به هم میکوبد. کنج عزلت می نشیند تعداد کلماتش با من از چند کلمه تجاوز نمی کند.

🍃امروز ظهر سرناهار فقط به او گفتم نباید پیازها را کنار بگذارد. گوشه‌ی بشقاب غذایش پر بود از پیازهای سرخ شده ای که به مذاق همه جز او خوش می آمد؛ اما همین یک جمله باعث شد اخم کنان به اتاقش برود و در را بهم بکوبد.

☘️اشک از گوشه‌ی چشمم چکید اما کاری از دستم برنمی آمد. باید یاد می گرفت با نعمت خدا، سلیقه ای برخورد نکند. تربیت شدن و تربیت کردن، درد دارد اما نمی‌شود آن را فاکتور گرفت.

  🌸دلم می‌خواهد باز هم مثل آن وقتها که کوچکتر بود در آغوشم بگیرمش، بویش کنم. حتی غذا در دهانش بگذارم؛ اما گویی حیا مانع می‌شد.  

🍃حالا من یک مادرم که  کودکش روزهای نوجوانی را پشت سر می‌گذارد و گویی زحمات من و عشق من را پاک از یاد برده است.  حالا که درخت تناوری شده، دیگر به آن شاخه گل کوچک شباهتی ندارد.  

☘️نمی دانم چه کار کنم تا باز بداند هنوز هم عاشقانه دوستش دارم. نمی‌دانم چه کنم تا یادش بیاورم اگر او قد کشیده و بزرگ شده من هنوز همان مادر عاشق سالها پیش هستم. بگو چه کنم تا بفهمد نگرانش هستم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📒قصه گفتن برای بچه ها باعث می‌شود دنیایی غیر از دنیای خودشان را تجربه کنند، بیاموزند و تخیل کنند.

💠همچنین موجب برقراری ارتباط عاطفی بین کودکان و والدین👨‍👧‍👦 می‌شود و علاوه بر کمک به خواب😴 آنها،  خلاقیت کودکان را تقویت خواهد کرد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر