تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

 

🙇‍♂کیوان سرش را میان دستانش گرفت. باید فکری می‌کرد. پدر هم مخالف سرسخت این کار بود. نتوانست پدر را برای دادن پول قانع کند.

در جواب او گفت‌: «همین مونده گاو پیشونی سفید‌ شم! بهم اشاره کنن و بگن پسرش کفتر باز ولگرده. »

 

✋وقتی چند روز پیش، کیوان از پیشنهاد دوستش پدرام استقبال کرد؛ اصلا تصور نمی‌کرد سد راهش شوند. 

 

🕊پدرام با آب و تاب از کبوترهایش تعریف می‌کرد: «باورت نمیشه عجب کیفی داره کفترارو بپرونی! »کیوان اوج گرفتن آن‌ها را تصور کرد.

 

🍃_نمی‌دونی چقد عشقن کفترای پاپَری. یه عالمه بچه کفتر دارم. راستی کیوان می‌خوام پنج‌تاشون رو بفروشم تو نمی‌خوای؟!

 

🌀کیوان با خودش واگویه ‌کرد: «چه خوبه منم تو خونه، وقتهایی که تا بوق شب، پدر و مادر سرکارند، چندتایی کفتر داشتم تا وقتم پر شود و گذر زمان را نفهمم. »

 

💰حالا مانده بود پول را از چه راهی جور کند. یاد پیشنهادِ قدیمی پدر افتاد.کار کردن در کارخانه عمو. به فکر افتاد چند وقتی برود تا شاید بتواند کبوتر بخرد.

 

🍂اولین روزِ کاری، از بس که روی دو پایش ایستاد، پا درد و کمردرد گرفت. همان روز می‌خواست کار را رها کند؛ ولی یاد کفترای پاپَری دوباره انگیزه اش شد.

 

🌱یک‌ماه که تمام شد. عمو با آن صدای بَمش و نگاه تحسین‌ برانگیزش او را صدا زد.

قربان صدقه‌اش رفت. کارش را تحسین کرد و گفت: «عموجون شماره حساب بده، حقوق این ماهتو علاوه بر تشوقی به حسابت واریز کنم. »

 

🌪همان لحظه درونش طوفانی از هیجان بر پا شد. 

 

🍲به خانه رسید. مثل همیشه تنها بود. شکمش به قار و قور افتاد. درِ یخچال را باز کرد. مثل روز‌های قبل پر از خالی بود. سراغ فریزر رفت. دیگر از هر چیزِ فریز شده حالش بهم می‌خورد. نرسیده به فریزر پشیمان شد. بی‌خیال غذا خوردن، گوشی‌اش را چک کرد. پولی که عمو برایش واریز کرده بود، نه تنها برای خرید کبوتر کافی‌ بود؛ بلکه می‌توانست مقدار خوبی پس‌انداز کند.

 

🌳از پنجره اتاقش نگاهی به درختان بلند وسط باغچه کرد. به فکر فرو رفت. دو نیروی مخالف درونش درگیر شدند. یکی می‌گفت: «کفتر بخر بی‌خیال زحمات چند روزه‌ات. » آن یکی می‌گفت: «بهتر نیست پولهایت را ‌پس‌انداز کنی؟!»

 

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅خانواده‌های تک فرزند دچار تنش‌هایی مثل تک بعد بودن، حساس بودن، وابستگی بیش از حد و عدم استقلال در فرزندانشان می‌شوند.

 

🔘برای تربیت ابعاد مختلف وجودی فرزندمان، بهتر است از سه به بالا فرزند داشته باشیم تا علاوه بر تأمین نیازها روحی و روانی از نظر روابط اجتماعی هم پخته و آماده حضور در جامعه شوند. 

 

 

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌗همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند می‌شم انگار یک فرد دیگه‌ام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه.

اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم ببینم او چگونه است...

 

⭐️الان، امشب خودم رو پیدا کردم و می‌خواهم همان‌گونه باشم که در طول این سال‌ها، بارها و بارها در گوشم زمزمه می‌شد.

 

🤱چه وقتی که شیرخواره بودم، همان زمان که از شیره جانش به من می‌داد، کنار گوشم سوره توحید می‌خواند و صلوات می‌فرستاد. 

او تنها به فکر جسمم نبود، و برای روحم نیز غذا می‌فرستاد.

 

👶چه آن وقت که تازه راه رفتن را بلد شدم. تند و تند زمین می‌خوردم. باز مادرم بود با عجله خودش را بالای سرم می‌رساند، دستم را می‌گرفت و می‌گفت: «بگو یاعلی » 

وقتی بلند می‌شدم خاک‌های شلوارم را می‌تکاند. بر پیشانی‌ام بوسه‌ای می‌کاشت. کنار گوشم زمزمه می‌کرد: «خداروشکر چیزیت نشده.» همان جا به من ‌فهماند، موقع گرفتاری از حضرت علی (علیه‌السلام) کمک بگیرم. حواسم باشد شکر نعمت را فراموش نکنم.

 

🙆‍♂بزرگ و بزرگ‌تر شدم. کوله مدرسه‌ام را روی دوشم ‌گذاشتم. موقع رفتن به مدرسه تا کنار پله‌ها بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «خدا پشت و پناهت.» می‌خواست به من یادآوری کند، تو هر جا باشی خدا با تو هست.

 

🎓روز کنکور را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، پشت در آموزشگاه محل برگزاری آزمون، تسبیح به‌ دست روی آسفالت خاکی، کنار جدول نشست. پاهایش را آویزان در جوبِ کنار درختان گذاشت. زانوهایش را ماساژ داد. چین و چروک بیشتری روی پیشانی‌اش نشست. چهره گندمگونش را درهم کشید. نگاهی به صورت سفید و لاغرم کرد. 

 

🌸لبخندی به روی صورتم پاشید. دستی به بازویم گرفت و گفت: «توکل بر خدا. بسم‌الله بگو و دعای سلامتی امام زمان رو بخون. منم همین‌جا می‌شینم برات دعا می‌کنم.»

 

🍃آن روز به من فهماند همیشه به یاد امام زمانم باشم حتی سر جلسه امتحان. خدا را همه کاره دنیا و دیگران را محتاج ببینم. 

 

🧕آری مادرم اولین معلم زندگی‌ام بود. تمام این سال‌ها درس چگونه بودن را به من می‌آموخت.

 

 

صبح طلوع
۰۷ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅کودکان ما لحظاتی را که با ما هستند، با عشق و لذت می‌گذرانند. از بودن با آنها در تفریح تعطیلات و آخر هفته‌ها استفاده کنیم.

 

🔘هرکدام این فرصت‌ها، می‌تواند یک فرصت ناب تربیتی برای سخن گفتن، آشنایی با ایده‌ها ، افکار و روحیه آنها و پرورش استعدادها یا تماشای فیلم و کارتونی با اثر تربیتی مثبت باشد.

 

✅برای وقت گذاشتن با آنها برنامه داشته باشیم.

 

 

 

 

 

صبح طلوع
۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای خنده نسیم توی فضای پذیرایی پیچید از فکر بیرون آمدم. نگاهی به چهره‌ی معصومانه‌اش انداختم. بغضم را کنار زدم.
نسیم چشم دوخته بود به تلویزیون و کارتون مورد علاقه ‌اش را می‌دید.

☘️از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم. موهای نسیم را از روی پیشانی‌اش کنار زدم و بوسیدم.

🌸_مامان! دایی کی میاد؟

✨_ساعت کارش تموم بشه از بیمارستان مستقیم میاد خونمون.
 
🍃نسیم لبخندی زد و سرش را تکان داد. گوشیم به صدا درآمد شماره ناشناس بود، پاسخ دادم.

🚴‍♂_از فروشگاه دوچرخه باهاتون تماس می‌گیرم، خونه هستید؟

⚡️_دوچرخه سفارش ندادم.

🍃وقتی آدرس را کامل خواند، متوجه شدم کسی سفارش داده است.

🍀_بله، خونه‌ایم.  

🎋_تا یک ساعت دیگه به دستتون میرسه.
تشکر و خداحافظی کردم. به محض این که صحبتم تمام شد. نسیم گفت:«مامان جون! دوچرخه زنگ زده بود؟»

☘️بی اختیار خنده‌ام گرفت: «دخترم، دوچرخه که نمی‌تونه صحبت کنه، آقایی برات یه دوچرخه کودک صورتی رنگ با‌ چرخ‌های کمکی میاره.»

🌸سرخوش دست‌هایش را به هم کوبید و جیغی از ته دل کشید.  مدتی بود این جوری خوشحال نشده بود. از شادیش دلم شاد شد. اما ذهنم درگیر بود که زنگ خانه به صدا در آمد.

🌾برادرم رضا وارد خانه شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «رضا از فروشگاهی زنگ زدن که دوچرخه‌ میارن.»

🍃_مبارک باشه، برای تولد نسیم سفارش دادم.

🌸_تو فکرش بودم مهمونی کوچکی برای تولد سه سالگی‌اش بگیرم، اما بی‌حوصله‌ام.

🍃_زندگی رو سخت نگیر. هر چیزی که حالتو خوب می‌کنه، انجام بده.

⚡️_اولین جشن تولدی که دیگه علی کنارمون نیست.

🍃_خواهرم، علی برای امنیت جامعه و مبارزه با خلافکاری شهید شده، نسیم فرزند پلیس شهیده و در آینده به رشادت‌های پدرش افتخار  می‌کنه.  آدما گاهی از گفته‌هاشون، گاهی از کاری که به موقع انجام ندادن پشیمون میشن؛ اما کسی از مهربونی پشیمون نمیشه چون مهربونی منطقی‌ترین گفتگوی زندگیه.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

📝وظیفه را با مسئولیت‌پذیری اشتباه نگیریم. وظیفه‌ای که بر عهده کودکان است؛ شامل تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایلشان است. اما مسئولیت‌پذیری یعنی اینکه علاوه بر وظایفی که به عهده خود کودک است، کارهایی از کودک خواسته شود تا آن‌ها را انجام دهد.

🌾بار مسئولیتی که بر عهده‌ی کودک می‌گذارید نباید بیش از حد توانمندی و سن کودک باشد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📝داشتن دوست خوب یکی از عوامل مهمی است که بر سلامت روان کودک تاثیر می‌گذارد و معمولا کودکانی که به سختی می‌توانند دوستی پیدا کنند و رابطه‌شان را با آن‌ها مستحکم کنند از مشکلاتی مانند اضطراب و افسردگی رنج می‌برند.

📝داشتن دوست، یکی از مهم‌ترین ماموریت‌ها و یکی از مهارت‌های اجتماعی کودکان است که در طول زندگی آن‌ها دوام می‌آورد.

🌺امام علی علیه السلام می‌فرماید: دوستی کردن نیمی از خردمندی است.

📚نهج البلاغه، حکمت ۱۴۲

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دستگیره را پایین کشید و آرام  در را باز کرد. تا چشمش افتاد به محمد گفت: «الهی فداش بشه مامان.»

☘️محمد کف زمین نشسته و با ماشینش بازی می‌کرد. مهناز وارد اتاق شد و در را بست: «محمد جان! نمیخوای به مامان یه بوس خوشگل بدی؟»

🌼محمد ازجایش بلند شد با لبخند به سمت مادر دوید. مهناز آغوش گشود و محمد را بغل کرد. از گونه پسرش بوسه‌ای گرفت و با خنده گفت:«پسرم سلام کجا رفت؟»

⚡️محمد خنده ریزی زد: «سلام مامانی!»

🎋مهناز سرش را تکان داد: «سلام پسرم، باید این موش کوچولو رو بیرون کنم تا سلام رو زبونتو نخوره.»

🍃محمد دست تپل و کوچک خود را جلوی صورتش گرفت؛ بعد از چند دقیقه‌ آهسته گفت: «مامانی! خاله جون، منو دعبا کرد.»
 
🌸مهناز مثل محمد آرام گفت: «دعبا نه، دعوا ... باز چه دسته گلی، به آب دادی؟»

🍃_ مامان جون، گل نریختم که تو آب! فقط گباش ریختم، روسری خاله فرناز آبی شد.

⚡️مادر گره به ابروانش انداخت: «کار خیلی بدی کردی! گباش هم نه، گواش.»

☘️مهناز خواست سرش داد بزند؛ اما با آرامش پرسید:« رو کدوم روسری خاله گواش ریختی؟»

🎋_همون که صورتی بود.

🌾ساعتی بعد او محمد را خواباند و خودش از خانه خارج شد. فرناز صدای زنگ خانه را شنید و در را باز کرد. مهناز به سمت اتاق رفت تا محمد را بیدار کند؛ اما دید محمد گریه می‌کند به طرفش رفت و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

🍃_خاله گف دیگه دوسم نداره.

✨_عزیزم! تو نباید به وسایل کسی دست بزنی، الان هم بریم و از خاله فرناز معذرت بخواه.

💥 فرناز با دیدن چشمان اشک آلود محمد لبش را گاز گرفت؛ ولی محمد لبخندی زد و گفت:«خاله! ببخش، روسری تو با گباش رنگ کردم.»

🍃محمد کادویی را به سمت خاله‌اش گرفت. فرناز لبخندی زد و کادو را از او گرفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش زد.

🍀فرناز دست محمد را گرفت و گفت: «بیا صورتت رو بشورم تا با هم بریم بیرون. »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ تحقیقات ثابت کرده ارتباط لمس با کف دست و آغوش، تأثیر به سزایی در آرامش فرزندان دارد.

🔘 خوب است که روزی چند دقیقه تا چند ساعت بسته به سن کودک‌مان، او را در آغوش بگیریم یا به فراخور سنش، با او ارتباط داشته باشیم.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سلام خرگوش کوچولو. دلم می‌خواست یک کلید پیدا می‌کردم و باهاش مثل آلیس وارد سرزمین عجایب می‌شدم.  گاهی اوقات حوصله ام از زندگی معمولی سر می رود.
از اینکه یک سره بریز و بپاش بشود و جمع کنیم.  از اینکه هر روز کارهایمان یک شکل داشته باشد.

🍃گاهی اوقات از اینکه مامان بهم اینقدر کار می‌گوید، خسته می‌شوم. گاهی اوقات تا میام با اسباب بازیهایم بازی کنم، مامان دعوایم می‌کند.


⚡️_زهره! مامان بیا دیگه.

🎋_چیشده مامان؟

✨_بیا اسباب بازیاتو جمع کن. خونه پخشه.

🍃_مامان آخه من الان تازه می‌خوام بازی کنم.

🌸_خونه نباید هیچ وقت پخش بشه فهمیدی؟

🍂_پس من چکار کنم؟

🍀_اسباب بازیاتو جمع کن. بعدم برو تو اتاقت پای سیستم چیزی رو هم نپاش.
 
💥_باشه مامان.

🍃دیدی خرگوش کوچولو. مامان من همینه.  می‌شود یک کاری کنی من هم بتوانم بیام پیش حیوان‌های جنگل؟  من نه خواهر دارم نه برادر. مامان هم همیشه سرش به گوشی و کارخونه گرمه.

✨_خدایا میشه منو نجات بدی؟

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر