روسری صورتی
🍃دستگیره را پایین کشید و آرام در را باز کرد. تا چشمش افتاد به محمد گفت: «الهی فداش بشه مامان.»
☘️محمد کف زمین نشسته و با ماشینش بازی میکرد. مهناز وارد اتاق شد و در را بست: «محمد جان! نمیخوای به مامان یه بوس خوشگل بدی؟»
🌼محمد ازجایش بلند شد با لبخند به سمت مادر دوید. مهناز آغوش گشود و محمد را بغل کرد. از گونه پسرش بوسهای گرفت و با خنده گفت:«پسرم سلام کجا رفت؟»
⚡️محمد خنده ریزی زد: «سلام مامانی!»
🎋مهناز سرش را تکان داد: «سلام پسرم، باید این موش کوچولو رو بیرون کنم تا سلام رو زبونتو نخوره.»
🍃محمد دست تپل و کوچک خود را جلوی صورتش گرفت؛ بعد از چند دقیقه آهسته گفت: «مامانی! خاله جون، منو دعبا کرد.»
🌸مهناز مثل محمد آرام گفت: «دعبا نه، دعوا ... باز چه دسته گلی، به آب دادی؟»
🍃_ مامان جون، گل نریختم که تو آب! فقط گباش ریختم، روسری خاله فرناز آبی شد.
⚡️مادر گره به ابروانش انداخت: «کار خیلی بدی کردی! گباش هم نه، گواش.»
☘️مهناز خواست سرش داد بزند؛ اما با آرامش پرسید:« رو کدوم روسری خاله گواش ریختی؟»
🎋_همون که صورتی بود.
🌾ساعتی بعد او محمد را خواباند و خودش از خانه خارج شد. فرناز صدای زنگ خانه را شنید و در را باز کرد. مهناز به سمت اتاق رفت تا محمد را بیدار کند؛ اما دید محمد گریه میکند به طرفش رفت و پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
🍃_خاله گف دیگه دوسم نداره.
✨_عزیزم! تو نباید به وسایل کسی دست بزنی، الان هم بریم و از خاله فرناز معذرت بخواه.
💥 فرناز با دیدن چشمان اشک آلود محمد لبش را گاز گرفت؛ ولی محمد لبخندی زد و گفت:«خاله! ببخش، روسری تو با گباش رنگ کردم.»
🍃محمد کادویی را به سمت خالهاش گرفت. فرناز لبخندی زد و کادو را از او گرفت و بوسهای بر گونهاش زد.
🍀فرناز دست محمد را گرفت و گفت: «بیا صورتت رو بشورم تا با هم بریم بیرون. »
