تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

اولین معلم زندگی

يكشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🌗همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند می‌شم انگار یک فرد دیگه‌ام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه.

اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم ببینم او چگونه است...

 

⭐️الان، امشب خودم رو پیدا کردم و می‌خواهم همان‌گونه باشم که در طول این سال‌ها، بارها و بارها در گوشم زمزمه می‌شد.

 

🤱چه وقتی که شیرخواره بودم، همان زمان که از شیره جانش به من می‌داد، کنار گوشم سوره توحید می‌خواند و صلوات می‌فرستاد. 

او تنها به فکر جسمم نبود، و برای روحم نیز غذا می‌فرستاد.

 

👶چه آن وقت که تازه راه رفتن را بلد شدم. تند و تند زمین می‌خوردم. باز مادرم بود با عجله خودش را بالای سرم می‌رساند، دستم را می‌گرفت و می‌گفت: «بگو یاعلی » 

وقتی بلند می‌شدم خاک‌های شلوارم را می‌تکاند. بر پیشانی‌ام بوسه‌ای می‌کاشت. کنار گوشم زمزمه می‌کرد: «خداروشکر چیزیت نشده.» همان جا به من ‌فهماند، موقع گرفتاری از حضرت علی (علیه‌السلام) کمک بگیرم. حواسم باشد شکر نعمت را فراموش نکنم.

 

🙆‍♂بزرگ و بزرگ‌تر شدم. کوله مدرسه‌ام را روی دوشم ‌گذاشتم. موقع رفتن به مدرسه تا کنار پله‌ها بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «خدا پشت و پناهت.» می‌خواست به من یادآوری کند، تو هر جا باشی خدا با تو هست.

 

🎓روز کنکور را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، پشت در آموزشگاه محل برگزاری آزمون، تسبیح به‌ دست روی آسفالت خاکی، کنار جدول نشست. پاهایش را آویزان در جوبِ کنار درختان گذاشت. زانوهایش را ماساژ داد. چین و چروک بیشتری روی پیشانی‌اش نشست. چهره گندمگونش را درهم کشید. نگاهی به صورت سفید و لاغرم کرد. 

 

🌸لبخندی به روی صورتم پاشید. دستی به بازویم گرفت و گفت: «توکل بر خدا. بسم‌الله بگو و دعای سلامتی امام زمان رو بخون. منم همین‌جا می‌شینم برات دعا می‌کنم.»

 

🍃آن روز به من فهماند همیشه به یاد امام زمانم باشم حتی سر جلسه امتحان. خدا را همه کاره دنیا و دیگران را محتاج ببینم. 

 

🧕آری مادرم اولین معلم زندگی‌ام بود. تمام این سال‌ها درس چگونه بودن را به من می‌آموخت.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی