نقاشی
🍃محدثه توی گرمای آفتاب که در میان خانه پهن شده، نشست. خسته بود و بوی عطرغذایش، خانه را پرکرده بود.
☘️نسترن از راه رسید و مثل هرروز بساط نقاشی اش را روی زمین پهن کرد. درست روبه روی او.
🌸_مامان نقاشی کنیم؟
🎋دلش میخواست بهانه بیاورد و در سکوت از آفتاب لذت ببرد؛ اما عشوههای دخترانهی نسترن وهمزمان، سلولهای مادرانهی محدثه، نمیگذارند.
🌸نسترن را روی زانویش گذاشت. دفتر و مداد رنگیها را پخش و مهتاب را صدا کرد.
🌾مهتاب با ذوق دوید و خودش را در دامان مادر انداخت. نسترن که دوسالی بزرگتر از مهتابِ، تنها لبخند زد و خودش را به زانوی مادر، بیشتر نزدیک کرد.
🍃لای دفترش را باز کرد. کودک میشود؛ شبیه دخترهای مدرسهای روی شکم میخوابد. مهتاب و نسترن به وجد میآیند و با ذوق مدادها را تقسیم میکنند.
☘️نیم ساعتی میگذرد و سه برگ از کتاب رنگ آمیزی با ظرافت و لطیف، رنگ میکنند.
