تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

 

 

🍃محبوبه دست دخترک را گرفت و برای بارچندم در خیابان برگشت تا کودک ذوق خودش را برای بالا و پایین کردن پله‌ها تخلیه کند. هربار با ترس و لرز قدم بر می‌داشت و محبوبه خوشحال از موفقیت او دستش را می گرفت.

 

☘_قربونت برم. ماشالله بزرگ شدی. مراقب باش. 

 

⚡️ دوباره محیا دست مادر را می‌گرفت و پایین می آمد. ده دقیقه گذشت. نمازش دیر شده بود. 

 

🎋محمد از راه رسید و محبوبه با نهایت ذوق گفت: «عزیزم میتونی محیا رو نگهداری تا من نمازمو بخونم و بیام. »

 

🍂محمد دست محیا را گرفت. کمی که محیا کارش را تکرار کرد، محمد حرصش گرفت. دستش را رها کرد. 

 

🍃محیا پرشتاب خودش را به پله رساند. اما پایش لغزید. از پله افتاد وصدای گریه اش بلند شد. محبوبه با صدای گریه‌ی محیا، از خیر تسبیحات نماز گذشت وخودش را به دو به محیا رساند.

 

🌾محمد هول شده بود. زبانش نمی چرخید تا بگوید من فقط دستش را رها کردم. محبوبه نمی خواست محمد بترسد. دستی به سرش کشید و محیا را بغل کرد. دست و پایش را بوسید و به محمد گفت: «پسر قشنگم. باید مراقب ابجی کوچکت باشی. »

 

🌸محبوبه دلش را برای نمازهای بی واهمه و طولانی اش تنگ شده بود؛ اما می‌دانست در این زمان، فرزندآوری و عشق مادرانه، چه بسا ثوابی بی از نمازهای طولانی داشته باشد. 

 

 

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃از فرزندتان بازجویی نکنید چون برای نجات خودش از عکس العمل تند شما، به دروغگویی و پنهان کاری متوسل خواهد شد.

☘️ کودک خطاکار و راستگو بهتراست از کودک بظاهر غیرخطاکار و دروغگو است.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧عروسکهایش را دور تا دور اتاق چیده بود. خانه سازی‌هایش را برداشت، اطراف عروسک‌ها دو ردیف دیوار درست کرد. گوشی کوچکِ دست‌سازش را کنار گوشش گذاشت. به عروسک موطلایی زنگ زد.

🍁_الو محیا خونه‌ایی؟ من حلمام تو خونه تنهام. می‌خوام بیام پیشت!

🍃پیک‌نیک کوچکی، گوشه آشپزخونه محیاست. قوری روی کتری‌ست. خودش به جای عروسک دو تا چایی می‌ریزد.

☘️_به‌به چه چایی خوشمزه‌ای! چی توش ریختی؟

👩هستی پشت دیوار اتاق پناه گرفته است. امروز زودتر از همیشه به خانه رسید. وقتی حلما را سرگرم بازی با عروسک‌هایش دید، هوس کرد بعد از مدت‌ها دور از چشم او نگاهش کند.

🍮وقتی دست‌های کوچک و تُپُل حلما چایی توی استکان می‌ریخت. دلش غنج می‌رفت. خواست جلو برود تا با در آغوش گرفتن او دلتنگی و خستگی کار از تنش یکجا فرار کند‌؛ ولی حرف‌های حلما او را میخکوب کرد.

💥همین لحظات کوتاه حرف‌هایِ دل دخترش حلما را متوجه شد. حلما به عروسک‌هایش از تنهایی‌هایش می‌گفت و اینکه دوست ندارد هیچ وقت سرکار برود.

💦چشمان سیاه و دُرُشت هستی، دریایی شد. پرده‌ای از اشک جلویِ دیدش را گرفت. با پشت دست‌هایِ ظریف و کشیده‌اش آن‌ها را پاک کرد. طاقت ماندن و دیدن غصه‌های حلما را نداشت. به آرامی در ‌زد و وارد اتاق شد: « به‌به دختر ماه مامان! خوش‌به‌حال عروسکا که تو رو دارن تا باهاشون بازی ‌کنی.

🌺صورت سرخ و سفید حلما را با دست‌هایش قاب کرد. لب‌ها را روی پوست لطیف و نرم او ‌گذاشت. صورتش را غرق بوسه کرد. حلما از ته دل خندید. دست‌های کوچکش را دور مادر حلقه کرد. خودش را در بغل مادر انداخت.

🌸جسم هستی کنار دخترش است: اما ذهنش مملوء از فکر و پیشنهاد برای خود! می‌توانم با بچه‌دار شدن او را از تنهایی دربیاورم. می‌توانم مرخصی بگیرم تا ساعات بیشتری پیش او باشم. می‌توانم بی‌خیال کار بشوم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


❤️بچه ها دنیای جذاب و دیدنی دارند
هر روز در حال کشف و شهود هستند؛ در این ماجراجویی ها همراه کودکانمان شویم و به دنیای کودکی سفر کنیم. این کار برای نشاط جسم و روحمان بسیار آرامش بخش و لذت بخش است.

دنیای کودکان دنیای شگفت انگیزی  است.🐛🐝🐝

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صدای ضربه‌ی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.

 

☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.» 

 

🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی‌ و شیرین زبونه که نگو.

 

🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسه‌ای روی گونه‌ی حسن کاشت.

 

⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟ 

 

🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»

 

✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»

 

🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت می‌کنم، قشنگ کنارم می‌شینی، صحبتم نمی‌کنی خب؟ »

 

🍃_چشم مامانی. 

 

☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.

 

🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.

 

🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.

 

🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»

 

☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشی‌ام رفت.

 

🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم‌ ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.

 

🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»

 

🌸_چه بازی؟ منم هستم.

 

✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.

 

🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگی‌اش را که دیگر سرش نمی‌کرد را به تکیه گاه صندلی‌ها بست. حوله‌ای روی زمین وسط صندلی‌ها که مثلاً قلعه بود پهن کرد. 

 

🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد. 

 

🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لب‌های تو.»

 

صبح طلوع
۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


پدر و مادر عزیز🌹

👨‍👩‍👦‍👦شما الگوی فرزندانتان هستید. شما می توانید فرزندانتان را به انجام هر کاری تشویق کنید.

🏃‍♂چه کاری بهتر از ورزش؟ هم سلامت جسم شما و فرزندانتان را به همراه دارد، هم سلامت روان.

✨ورزش فقط برای سلامت بدن نیست. ورزش منظم به کاهش استرس، احساس اضطراب و علائم افسردگی کمک کرده و عزت نفس و خوشحالی را بالا می‌برد.

🍃حتی مقدار کمی فعالیت جسمی هم می‌تواند تفاوت ایجاد کند. شما مجبور نیستید صخره نوردی تمرین کنید؛مگر این‌که باعث خوشحالی شما شود.

✅نباید خیلی به خودتان فشار بیاورید. اگر خودتان را درگیر یک برنامه سخت کنید، احتمالا دچار نا امیدی یا درد می‌شوید.

✳️ هر شب بعد از شام کمی در اطراف منزل پیاده‌‌روی کنید‌.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خانم معلم آخر زنگ به دانش آموزان کلاس پنجم گفت: «بچه‌ها یه مسابقه داریم. »
بعضی از دخترها با بغل دستی‌شان شروع کردند به حرف زدن، چند نفر پرسیدن چه مسابقه‌ای؟

☘️خانم رحیمی گفت: «هر کسی بذری توی گلدون بکاره، وقتی جوانه زد و رشد کرد، بیاره مدرسه، هر گلدونی که سرسبز باشه، برنده مسابقه‌ست.»

🌸زنگ آخر زده شد. زهرا کوله ‌‌پشتی‌اش را برداشت و از دوستانش خداحافظی کرد. به سمت خانه‌شان راه افتاد.

🎋وقتی زهرا به خانه رسید. دست و صورتش را شست. جریان مسابقه را برای مادرش تعریف کرد.

⚡️مرضیه به زهرا گفت: «برای این که تکلیف معلم رو خوب انجام بدی، لازمه در مورد کاشت بذر اطلاعات درستی داشته باشی.»

🍃_چطوری مامان؟

☘️_با خوندن کتاب.

🔹مرضیه همراه زهرا برای خواندن نماز جماعت راهی مسجد شدند. بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء به کتابفروشی نزدیک مسجد رفتند. زهرا با کمک مادرش کتابی در مورد پرورش گل و گیاه خرید.

🔘زهرا با دقت کتاب را خواند.  مادرش هم بذر پیچک نیلوفر را تهیه کرد. مرضیه پرسید: «زهراجان توی کتاب چی نوشته بود.»

🔸_مامان، لایه بیرونی بذر رو با چاقوی تیز برش بزنیم و یکی دو روز در آب ولرم خیس کنیم تا بهتر جونه بزنه.

✨مرضیه به زهرا کمک کرد تا بذر را آماده کند و در گلدان بکارد. زهرا گلدان را در جای آفتاب‌گیر گذاشت و به مقدار لازم و مرتب آبیاری کرد. بعد از مدتی گلدانش گل‌های شیپوری صورتی و بنفش داد.

🍃زهرا گلدان را به مدرسه برد. همه با تعجب به او و گلدان قشنگش نگاه کردند. خانم معلم گلدان‌های را که بچه‌ها به کلاس آورده بودند را نگاه کرد. تنها، گلدان زهرا سرسبز و گل داده بود.

🌾خانم رحیمی رو به دانش آموزان گفت: «برنده مسابقه، زهرا‌ست.»

🌸معلم از زهرا پرسید: «چطوری گل به این قشنگی رو پرورش دادی؟»

☘️_با کمک مادرم کتابی در مورد گیاهان خریدم.

🌺_بچه‌ها بهترین دوست شما، کتاب‌های خوبه.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


📝 آموزش مسئولیت پذیری به کودک یعنی به فرزندتان اجازه بدهید خودش کارهایش را انجام دهد. مسئولیت پذیری در کودک امری ذاتی نیست و هیچ کودکی به صورت کودک مسئول بدنیا نمی آید.

📝 کودک باید بداند هر روز کارهای زیادی در خانه انجام می شود و هر کس مسئول انجام کاری است. او هم به عنوان یکی از اعضا باید خدماتی را ارائه کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌼 صدای روحبخش اذان از مناره‌های فیروزه‌ای مسجد، تا شعاع چندصد‌متری شنیده می‌شد. فهیمه چادر را محکم‌تر ‌گرفت. قدم‌های بلندتری برداشت. این روزها دلش بیشتر بهانه دوستان مسجدی‌اش را می‌کرد

☘️همزمان زیر لب، کلمات نورانی اذان را زمزمه کرد. به یاد اجازه ندادن پدر، اشک در چشمانش جمع می‌شود. چیزی در دلش می‌شکند.

💫 دیروز با چه شوقی ماجرای اردوی جنوب از طرف مسجد را، برای پدر تعریف کرد: «بابا! سمانه محمدی و حسنا طاهری هم هستن. منم برم؟»

🌸_نه! بدون من و مادرت حق نداری جایی بری!

هر چی التماس و خواهش کرد فایده نداشت. غلطیدن اشک‌های دانه دُرُشت بر روی گونه‌های سرخ و سفیدش هم دلش را به رحم نیاورد: «آخه چرا ؟! هم‌سن‌و‌سالای من از این اردوها چقد رفتن! چرا من نمی‌تونم؟ »

🍁مردها و زن‌های نمازگزار با عجله وارد مسجد می‌شدند. فهیمه آهی کشید، دستش را روی در ورودی مسجد گذاشت. سرش را بالا گرفت. نگاهش روی گنبد و مناره‌ها خیره ماند: «هعی... خدا کمکم کن!  »

🌺وارد مسجد شد. کفش‌های کتانی‌اش را داخل پلاستیک گذاشت. با (قد قامت الصلوه) مکبر، بر سرعت راه رفتنش افزود. صف سوم جای خالی پیدا کرد. چادر نمازش را بیرون آورد. عطر یاس پیچیده در آن، بینی‌اش‌ را قلقک داد.

☘️آخر نماز، وقتی مکبر (السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته) را گفت، فهیمه مثل همیشه دو دستش را بر روی زانو زد، در حالی‌که لب‌هایش الله‌اکبر می‌گفت سرش را به راست و چپ چرخاند.

🍃سمانه همان ردیف، ابتدای صف نشسته بود. نگاهش به نگاه او برخورد کرد. لب‌های سمانه کش آمد لبخند پهنی به او زد. با چشمان عسلی‌اش اشاره کرد بیاید پیش او بنشیند.

🌸فهیمه با دیدن او خوشحال ‌شد، در دلش به او غبطه خورد. سمانه نوجوان پر شر و شوری‌ست که با سن کمش تجربه زیادی دارد.  اردو‌‌هایِ زیادی که با بسیج مسجد رفته، او را چنین بار آورده است: «فهیمه جان چی شد؟ باباتون اجازه داد؟ »

🍃_نه سمانه من که گفتم بابام به این راحتیا رضایت نمیده!همیشه همینطوره. بر فرض راضی‌ام بشه، کارت بسیج رو چکار کنم؟

_بسپارش به من، با خانم علوی مسئول بسیج خواهران دوستم. بهش میگم باباتو راضی کنه. کارت بسیج هم تا موقع رفتنمون به دستت می‌رسه به امید خدا ‌‌!

✨نور امید قلب فهیمه را پر کرد. سمانه خانم علوی را برای صحبت کردن با بابای فهیمه راضی کرد. بابای فهیمه به مسجد رفت. فهیمه پشت در اتاق بسیج قدم می‌زد. دلهره و اضطراب به جانش نشسته بود. زیر لب خدا خدا می‌کرد تا راضی شود. سمانه کنارش رفت و با کف دست به پشت فهیمه زد: «خانم علوی کارش حرف نداره باور کن! »

💥با حرف سمانه، سرش را بالا گرفت. چشمان مشکی‌اش برقی ‌زدند. صدای پای پدر نگاه فهیمه را به سمت اتاق بسیج کشاند.
پدر را غرق در فکر دید. نزدیک فهیمه رسید. سرش را بالا گرفت و گفت: «فهیمه برگه رضایت اردو رو با مسئولیت خانم علوی پر کردم. پشیمون و نگرانم نکن.»

🌾 فهیمه سرش را پایین انداخت .گره ای به ابروهایش افتاد: «باشه چشم. » با خود زمزمه کرد: «من که همیشه به فکر شمام. پس چرا شما به فکر بزرگ شدن من نیستید! »

نَمی از اشک شوق و بغض باعث نشستن پرده‌ای شفاف روی چشم او شد و جلوی دید او را گرفت. بعد از آن فهیمه کارش شده بود، پرس و جو کردن از کارت بسیج. سه روز به زمان اردو مانده بود. قرآن از قفسه چوبی مسجد برداشت. لای قرآن را باز کرد. سمانه کنارش آمد: « ببین سمانه من شانس ندارم! با چه زحمتی بابا رو راضی کردم. سه روز دیگه بیشتر فرصت ندارم.»

🌸شروع به خواندن آیات قرآن کرد. سمانه به اتاق بسیج رفت. ساعتی نگذشته بود با صدای شاد او، فهیمه نگاهش کرد: «مژدگونی بده کارتت اومد. »

🍃فهیمه لب‌هایش را روی قرآن گذاشت. موجی از شادی وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد: ‌«بالاخره قسمتم شد برای اولین بار، با دوستام به اردو برم. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃اجازه‌ی تجربه ی جدید به کودکان موجب رشد و شکوفایی استعدادهای آن ها می شود .
کودکان برای تقویت خلاقیت و شکوفایی احتیاج به تجربه کردن دارند.

🌸والدین آگاه با رعایت مسائلی که به سلامتی جسمی و روحی کودکشان ضرری نمی رساند، می‌توانند به رشد کودک خود کمک کنند. حساسیت بیش از اندازه کودکان را خجالتی، وسواسی و منزوی می‌کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر