قلعه کودک
🍃صدای ضربهی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.
☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.»
🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی و شیرین زبونه که نگو.
🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسهای روی گونهی حسن کاشت.
⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟
🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»
✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»
🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت میکنم، قشنگ کنارم میشینی، صحبتم نمیکنی خب؟ »
🍃_چشم مامانی.
☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.
🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.
🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.
🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»
☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشیام رفت.
🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.
🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»
🌸_چه بازی؟ منم هستم.
✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.
🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگیاش را که دیگر سرش نمیکرد را به تکیه گاه صندلیها بست. حولهای روی زمین وسط صندلیها که مثلاً قلعه بود پهن کرد.
🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد.
🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لبهای تو.»
