تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قلعه کودک

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃صدای ضربه‌ی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.

 

☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.» 

 

🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی‌ و شیرین زبونه که نگو.

 

🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسه‌ای روی گونه‌ی حسن کاشت.

 

⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟ 

 

🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»

 

✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»

 

🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت می‌کنم، قشنگ کنارم می‌شینی، صحبتم نمی‌کنی خب؟ »

 

🍃_چشم مامانی. 

 

☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.

 

🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.

 

🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.

 

🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»

 

☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشی‌ام رفت.

 

🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم‌ ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.

 

🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»

 

🌸_چه بازی؟ منم هستم.

 

✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.

 

🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگی‌اش را که دیگر سرش نمی‌کرد را به تکیه گاه صندلی‌ها بست. حوله‌ای روی زمین وسط صندلی‌ها که مثلاً قلعه بود پهن کرد. 

 

🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد. 

 

🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لب‌های تو.»

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی