نماز بلند بالا
🍃محبوبه دست دخترک را گرفت و برای بارچندم در خیابان برگشت تا کودک ذوق خودش را برای بالا و پایین کردن پلهها تخلیه کند. هربار با ترس و لرز قدم بر میداشت و محبوبه خوشحال از موفقیت او دستش را می گرفت.
☘_قربونت برم. ماشالله بزرگ شدی. مراقب باش.
⚡️ دوباره محیا دست مادر را میگرفت و پایین می آمد. ده دقیقه گذشت. نمازش دیر شده بود.
🎋محمد از راه رسید و محبوبه با نهایت ذوق گفت: «عزیزم میتونی محیا رو نگهداری تا من نمازمو بخونم و بیام. »
🍂محمد دست محیا را گرفت. کمی که محیا کارش را تکرار کرد، محمد حرصش گرفت. دستش را رها کرد.
🍃محیا پرشتاب خودش را به پله رساند. اما پایش لغزید. از پله افتاد وصدای گریه اش بلند شد. محبوبه با صدای گریهی محیا، از خیر تسبیحات نماز گذشت وخودش را به دو به محیا رساند.
🌾محمد هول شده بود. زبانش نمی چرخید تا بگوید من فقط دستش را رها کردم. محبوبه نمی خواست محمد بترسد. دستی به سرش کشید و محیا را بغل کرد. دست و پایش را بوسید و به محمد گفت: «پسر قشنگم. باید مراقب ابجی کوچکت باشی. »
🌸محبوبه دلش را برای نمازهای بی واهمه و طولانی اش تنگ شده بود؛ اما میدانست در این زمان، فرزندآوری و عشق مادرانه، چه بسا ثوابی بی از نمازهای طولانی داشته باشد.
