اردوی جنوب
🌼 صدای روحبخش اذان از منارههای فیروزهای مسجد، تا شعاع چندصدمتری شنیده میشد. فهیمه چادر را محکمتر گرفت. قدمهای بلندتری برداشت. این روزها دلش بیشتر بهانه دوستان مسجدیاش را میکرد
☘️همزمان زیر لب، کلمات نورانی اذان را زمزمه کرد. به یاد اجازه ندادن پدر، اشک در چشمانش جمع میشود. چیزی در دلش میشکند.
💫 دیروز با چه شوقی ماجرای اردوی جنوب از طرف مسجد را، برای پدر تعریف کرد: «بابا! سمانه محمدی و حسنا طاهری هم هستن. منم برم؟»
🌸_نه! بدون من و مادرت حق نداری جایی بری!
هر چی التماس و خواهش کرد فایده نداشت. غلطیدن اشکهای دانه دُرُشت بر روی گونههای سرخ و سفیدش هم دلش را به رحم نیاورد: «آخه چرا ؟! همسنوسالای من از این اردوها چقد رفتن! چرا من نمیتونم؟ »
🍁مردها و زنهای نمازگزار با عجله وارد مسجد میشدند. فهیمه آهی کشید، دستش را روی در ورودی مسجد گذاشت. سرش را بالا گرفت. نگاهش روی گنبد و منارهها خیره ماند: «هعی... خدا کمکم کن! »
🌺وارد مسجد شد. کفشهای کتانیاش را داخل پلاستیک گذاشت. با (قد قامت الصلوه) مکبر، بر سرعت راه رفتنش افزود. صف سوم جای خالی پیدا کرد. چادر نمازش را بیرون آورد. عطر یاس پیچیده در آن، بینیاش را قلقک داد.
☘️آخر نماز، وقتی مکبر (السلام علیکم و رحمهالله و برکاته) را گفت، فهیمه مثل همیشه دو دستش را بر روی زانو زد، در حالیکه لبهایش اللهاکبر میگفت سرش را به راست و چپ چرخاند.
🍃سمانه همان ردیف، ابتدای صف نشسته بود. نگاهش به نگاه او برخورد کرد. لبهای سمانه کش آمد لبخند پهنی به او زد. با چشمان عسلیاش اشاره کرد بیاید پیش او بنشیند.
🌸فهیمه با دیدن او خوشحال شد، در دلش به او غبطه خورد. سمانه نوجوان پر شر و شوریست که با سن کمش تجربه زیادی دارد. اردوهایِ زیادی که با بسیج مسجد رفته، او را چنین بار آورده است: «فهیمه جان چی شد؟ باباتون اجازه داد؟ »
🍃_نه سمانه من که گفتم بابام به این راحتیا رضایت نمیده!همیشه همینطوره. بر فرض راضیام بشه، کارت بسیج رو چکار کنم؟
_بسپارش به من، با خانم علوی مسئول بسیج خواهران دوستم. بهش میگم باباتو راضی کنه. کارت بسیج هم تا موقع رفتنمون به دستت میرسه به امید خدا !
✨نور امید قلب فهیمه را پر کرد. سمانه خانم علوی را برای صحبت کردن با بابای فهیمه راضی کرد. بابای فهیمه به مسجد رفت. فهیمه پشت در اتاق بسیج قدم میزد. دلهره و اضطراب به جانش نشسته بود. زیر لب خدا خدا میکرد تا راضی شود. سمانه کنارش رفت و با کف دست به پشت فهیمه زد: «خانم علوی کارش حرف نداره باور کن! »
💥با حرف سمانه، سرش را بالا گرفت. چشمان مشکیاش برقی زدند. صدای پای پدر نگاه فهیمه را به سمت اتاق بسیج کشاند.
پدر را غرق در فکر دید. نزدیک فهیمه رسید. سرش را بالا گرفت و گفت: «فهیمه برگه رضایت اردو رو با مسئولیت خانم علوی پر کردم. پشیمون و نگرانم نکن.»
🌾 فهیمه سرش را پایین انداخت .گره ای به ابروهایش افتاد: «باشه چشم. » با خود زمزمه کرد: «من که همیشه به فکر شمام. پس چرا شما به فکر بزرگ شدن من نیستید! »
نَمی از اشک شوق و بغض باعث نشستن پردهای شفاف روی چشم او شد و جلوی دید او را گرفت. بعد از آن فهیمه کارش شده بود، پرس و جو کردن از کارت بسیج. سه روز به زمان اردو مانده بود. قرآن از قفسه چوبی مسجد برداشت. لای قرآن را باز کرد. سمانه کنارش آمد: « ببین سمانه من شانس ندارم! با چه زحمتی بابا رو راضی کردم. سه روز دیگه بیشتر فرصت ندارم.»
🌸شروع به خواندن آیات قرآن کرد. سمانه به اتاق بسیج رفت. ساعتی نگذشته بود با صدای شاد او، فهیمه نگاهش کرد: «مژدگونی بده کارتت اومد. »
🍃فهیمه لبهایش را روی قرآن گذاشت. موجی از شادی وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد: «بالاخره قسمتم شد برای اولین بار، با دوستام به اردو برم. »
