قالی لاکی
🍃فاطمه سفره افطار را جمع کرد، همانجا روی قالی لاکی کنار سفره دراز کشید؛ اما با سر و صدای بچه ها نمیشد.
🎋نشست و سراغ مفاتیح رفت. صدای دعوای راضیه و مرضیه، حواسش را پرت کرد که بر سر یک خرس صورتی دعوا میکردند.
☘️محسن هنوز نیامده بود و او در پایان یک روز، زبان روزه از امورات بچه ها خسته و کلافه میشد. خرس را از میان دستهای کوچک راضیه کشید. فریادی برسرشان کشید و آن را پنهان کرد. راضیه و مرضیه از ترس فریاد مادر، در خودشان مچاله شدند و به گوشهای خزیدند.
⚡️بازهم مثل همیشه، بیش از بچه ها، خودش بود که پشیمان میشد. میدانست نبودن محسن و دلتنگی برای اوست که اینقدر تابش را کم کرده؛ اما گناه این دو فرشته کوچک چه بود؟
💫از روی مبل برخاست، دو شکلات از کمد برداشت.سراغ دو فرشته ی کوچکش رفت. آنها را آرام لای دستهاشان گذاشت.بعد آغوشش را باز کرد: «کی میاد بغل مامانی؟ »
🍃راضیه و مرضیه چشمهای ریز ولی براقشان را به هم دوختند و مسابقه تا بغل مادر آغاز شد. اشکهایش از گوشهی چشم سرخورد. لبهایش را روی گونه هاشان گذاشت: «مامانو ببخشید خوشگلای من. » وصورتشان غرق بوسه شد.
🌾صدای زنگ به گوش رسید: «آخ جون بابا محسن اومد. »
