شهربازی
🍂همه سر سفره مشغول غذا خوردن شدند. نگاه غزل به چهرهی غمگین پسرش صادق افتاد. از ذهنش گذشت او همیشه موقع غذا خوردن کنار پدرش مینشست.
🍃 برادرش ناصر او را صدا زد:« غزل حالت خوبه؟»
🌾غزل لبخند کمرنگی زد. وقتی سفره غذا را جمع کردند. ده دقیقهای گذشت صدای هورای بچهها بلند شد. غزل با تعجب به برادرش نگاهی انداخت و پرسید: «چی بهشون گفتی داداش؟»
☘️ناصر از جایش بلند شد درحالی که به سمت پلهها میرفت، بلند گفت: «ما مردا میخوایم سه تایی بریم شهربازی.»
🌸غزل سکوت کرد. آریا پسر ناصر به سمت مادرش رفت: «مامان جون، لطفا اجازه بده.»
🎋_عزیزم، اصلا مگه میشه کسی روی حرف بابای خونه، حرف بزنه.
🍁صادق کمی فکر کرد و گفت: «مامان! روی حرف بابای خونه نباید حرف زد، من که بابا ندارم. همه با چشمانی گرد، مُهر سکوت بر لب زدند. غزل حس کرد مقابل حرف پسرش دارد ذره ذره آب میشود. لبخند مصنوعی زد. از جایش بلند شد و رفت جلوی صادق روی دو زانو نشست.
🎋_حق با توئه پسرم.
🍂بعد با بغض از پذیرایی به سمت آشپزخانه رفت. برادرش ناصر پشت سرش وارد شد.
🍃_غزل دست از لجبازی بردار و برگرد خونت، صادق پدرش رو میخواد.
🌸_فکر نمیکردم یه بچه که هنوز چهار سالش تموم نشده، متوجه تفاوت اطرافش بشه.
