انتظار ملیکا
🍃جلوی آینه قدی ایستاد. نگاهی به چهرهاش کرد. نگران بود چشمهایش را ببندد و خوابش ببرد.
☘️با دقت به عقربههای ساعت روی دیوار که زیر نور چراغ خواب معلوم بود، نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد که مامان گفت: «هر وقت عقربه بزرگه روی ۱۲ و عقربه کوچکه روی ۵ اومد.»
🌸ملیکا روبروی ساعت دیواری روی کاناپه نشست، به خودش گفت: «همین جا میشینم تا سحر.» همینطور که تکیهاش به مبل بود خوابش برد.
🎋اعظم وارد آشپزخانه شد و شروع کرد به شستن، با سر و صدای ظرفها ملیکا از خواب بیدار شد.
🍃نگاهی به اطراف کرد، پتویش را کنار زد. نگاهی به عقربههای ساعت دیواری انداخت. عقربهها ساعت ۱۰ صبح را نشان میداد. ملیکا بغض کرد و روی زمین نشست.
🍂اعظم بعد از شستن ظرفها وارد پذیرایی شد. ملیکا آرام سلام کرد و با صدای گرفتهای گفت: «مامان! چرا بیدارم نکردی؟»
🌺_سلام به روی ماهت عزیزم!
☘️بابا صدایت کرد؛ اما از بس خسته بودی انگار اصلا نمیشنیدی.
🍃_چرا رو کاناپه خوابیدی؟
🌾ملیکا کوچولو بغضِ توی گلویش را به زور قورت داد و گفت: «مامان! نشستم تا سحر بشه، خوابم برد.»
🌸ملیکا بی اختیار زد زیر گریه، اعظم با لبخند دستی روی سر ملیکا کشید و گفت: «غصه نخور عزیز دلم! امشب زودتر بخواب تا موقع سحر بتوانی بیدار بشی.»
☘️لبخندی روی لب ملیکا نشست. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
