عاشق
🍃دلم برایش می تپید. دوستش داشتم مثل یک باغبان که نگران گلهای باغش هست. پیوندمان باهم خیلی عمیق بود. با همان نگاه اول عاشقش شدم. وقتی دستهای کوچکش را در میان دستهایم گرفتم و عاشقانه آن را بوسیدم.
☘️سالها از آن عشق پاک بینمان می گذرد. خیلی تلاش کردم تا برایش کم نگذارم. خیلی تلاش کردم بفهمد کارها و تصمیماتم، را جوری انتخاب کرده ام که او راحت تر باشد و مثل یک غنچه پا بگیرد، محکم شود بعد پر شود از گل های سرخ قشنگ وخوشبو؛ اما چند وقتی است همه چیز انگار یادش رفته است.
این روزها در اتاق را به هم میکوبد. کنج عزلت می نشیند تعداد کلماتش با من از چند کلمه تجاوز نمی کند.
🍃امروز ظهر سرناهار فقط به او گفتم نباید پیازها را کنار بگذارد. گوشهی بشقاب غذایش پر بود از پیازهای سرخ شده ای که به مذاق همه جز او خوش می آمد؛ اما همین یک جمله باعث شد اخم کنان به اتاقش برود و در را بهم بکوبد.
☘️اشک از گوشهی چشمم چکید اما کاری از دستم برنمی آمد. باید یاد می گرفت با نعمت خدا، سلیقه ای برخورد نکند. تربیت شدن و تربیت کردن، درد دارد اما نمیشود آن را فاکتور گرفت.
🌸دلم میخواهد باز هم مثل آن وقتها که کوچکتر بود در آغوشم بگیرمش، بویش کنم. حتی غذا در دهانش بگذارم؛ اما گویی حیا مانع میشد.
🍃حالا من یک مادرم که کودکش روزهای نوجوانی را پشت سر میگذارد و گویی زحمات من و عشق من را پاک از یاد برده است. حالا که درخت تناوری شده، دیگر به آن شاخه گل کوچک شباهتی ندارد.
☘️نمی دانم چه کار کنم تا باز بداند هنوز هم عاشقانه دوستش دارم. نمیدانم چه کنم تا یادش بیاورم اگر او قد کشیده و بزرگ شده من هنوز همان مادر عاشق سالها پیش هستم. بگو چه کنم تا بفهمد نگرانش هستم.
