تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🌸 پاهایش گزگز می‌کند مثل این که به خواب رفته باشند. صدای گریه فاطمه بلند می‌شود، پاهایش را تندتر تکان می‌دهد تا بیدار نشود. به ساعت و عقربه‌هایش که در حال رسیدن به یکدیگرند، نگاهی می‌اندازد. ساعت 12 شب شده و همسرش هنوز نیامده است. دلش شور می‌زند انگار کسی به آن چنگ  می‌زند. نگاهی به اطراف خود می‌کند، می‌بیند محمد حسین هم خوابش برده است. دلش به حال بچه‌اش می سوزد که گرسنه خوابیده است. فاطمه که خوابش سنگین شد او را روی تشکش، کنار محمد حسین می‌خواباند. خودش هم کنارشان دراز می‌کشد؛ ولی خوابش نمی برد.

☘️صدای تَق تَق در که می‌آید، سراسیمه چادر گُل گُلی سفیدش را روی سرش می اندازد و به سمت در می‌رود. محسن با صورتی پر از خون، که یک چشمش بسته و دیگری باز است، به داخل خانه می‌آید. زینب با دیدن او، دست راستش را بر دهان خود می‌گذارد تا صدای جیغش همسایه‌ها را بیدار نکند.

🌸محسن لبه حوض می‌نشیند و با صدایی که نفس نفس می‌زند می‌گوید: « زینب جون نگران نشو حالم خوبه. چند نفر با هم درگیر شدند اومدم از هم سوا کنم که به این حال و روز اُفتادم. »
«پس این خون چیه؟»
« عزیزم یک دست لباس برام بیار تا بهت بگم.»

☘️ زینب با عجله به طرف اتاق سمت چپ رفت. دستهایش یخ کرده‌بود و می‌لرزید، از داخلِ کمدِ  لباس و جعبه کمک‌های اولیه، لباس و ماده ضدعفونی کننده و مقداری باند برداشت . خودش را به محسن رساند و زخم صورتش را ضدعفونی کرد و با باند آن را پوشاند.
سالم بودن  همسرش، اشک شوق را بر گونه های گُر گرفته و سرخش جاری کرد.

🌸دیگر برایش مهم نبود چه اتفاقی افتاده است، همین‌که او کنارش نشسته، خیالش راحت شد و گزگز پاهایش را فراموش کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸_ دیگه باهاتون کار نمی‌کنیم.

🍃گوشی در دست مجید خشک شد. نگاهی به گوشی کرد. نگاهی به حمید و فرهاد:« این چرا همچین کرد؟ مگه شهر هرته داره اعتبار و آبرومون جلو مشتری میره. »

 ☘️عرق ریزان جلوی در کارگاه ایستاد. خشم درونش شعله می‌کشید؛ ولی نفس عمیقی کشید تا آرام شود. خش خش اره روی چوب، کوبش چکش میان زوزه موتور دستگاه برش، گوش مجید را تا رسیدن به صاحب کارگاه قلقلک دادند. پشت خمیده و دست‌‌‌های عضلانی صاحب کارگاه بیش از صورت لاغر و آب رفته اش توجه مجید را جلب کرد. مجید دکمه خاموش دستگاه را زد و نگاه او را به سمت خود کشید: « نمی‌تونین کاری رو به موقع تحویل بدین قولش رو به کسی ندین تا...»
 
🌺صاحب کارگاه چوب بلند میان دست‌هایش را بلند کرد و در راستای صورت مجید گرفت، کلام او را قطع کرد و گفت: « بیست ساله تو این کارم و بهتر از تو میدونم بدقولی یعنی نابودی.» چوب را آرام روی شانه مجید زد، لبخند زنان گفت:« مثل اینکه تو هم میدونی اما دور و بریات نمی‌دونن. جهت اطلاع از اوضاع کاریت میگم. رفیقت چند ماهه کار گرفته و پول نداده.»

 🍃رگ‌های گردنش قلمبه شد و مثل گاو وحشی منتظر دیدن مهران بود تا سمتش حمله کند.  دست‌های مشت‌شده اش را روی میز کوبید و داد زد:« این پسره نسناس کجاست تا حسابشو کف دستش ... »

 ☘️جواد مثل قاشق نشسته پرید وسط حرف مجید: « جوش نزن بابا مگه نمی دونستی مهران همیشه همین کارا رو میکنه! »  

🌸مجید یقه لباس جواد را میان دست‌هایش فشرد و گفت: « رفیق، همکار! خبر نداشتم. به نظرت نباید بهم می‌گفتی تا باهاش کار نکنیم و اینجوری اعتبارمون تو بازار خراب نشه؟»

🍃روزی را به خاطر آورد که دستش را میان جمع برد و گفت :« هر کی حاضره صادقانه و درست باهام کار کنه دست بده تا شروع کنیم. »  مهران، رضا و جواد دست روی دستش گذاشتند و گفتند: « صادقانه ودرست. »

 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌇سوار آسانسور می‌شود. به خودش در آینه نگاه می‌کند. باورش نمی‌شود آن که در آینه به او نگاه می‌کند، خودِ او باشد. چشمان دُرُشت و سیاه با مژه های بلندش، مثل قبل روشن و شفاف نیستند و رگه‌هایِ قرمز رنگی مهمان همیشگی شان شده است.

🎇 با یادآوری خاطره تلخ چند ماه قبل، بُغضی در گلویش نشست. طوفانی به چشمان سیاهش وارد شد و بارانی سیل آسا به راه انداخت. قطرات دُرُشت باران بر روی گونه های گوشتی و سُرخَش غلطید، با دستان ظریف و کشیده‌اش آن ها را نوازش کرد. موهای خرمایی و نرمش که از گوشه روسری بیرون زده بود را با انگشتانِ کشیده دست راستش، زیر روسری پنهان کرد. ناخن های بلندش به زیر چشمان گود اُفتاده اش کشیده شد و خراشی بر پوست تیره آن انداخت. بر اثر سوزشش چشمان دُرُشتش را ریز کرد، چین هایی اطراف آن را در آغوش کشید.

🌸لب های غنچه و صورتی رنگش بر اثر شوری قطره اشکی که به آن ها رسیده بود، به حرکت درآمدند. با وجود کفش های پاشنه بلندی که پوشیده ، کوتاهی قدش به چشم می‌آمد. با دو دست تُپُلش که چاله های پشت آن ها نشان از پُرگوشتی شان بود، چادرش را مرتب کرد.

☘️با وجود اینکه پرستار بود و بسیاری از بیماران نجات جانشان را مدیون او میدانستند؛ ولی روزی که مادرش با دست به سمت چپ قفسه سینه اش اشاره کرد که درد می‌کند، فوری او را برای معالجه به بیمارستان؛ پیش بهترین پزشک می‌برد . بعد از معاینه تشخیص داده شد که دریچه های قلب او گشاد و رگ هایش گرفته شده است. او را  بستری کردند ، طولی نکشید که در یک صبح غم انگیز پائیزی برای همیشه او را تنها گذاشت.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۸ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پایش را روی ترمز فشرد. بوی پلاستیک سوخته فضای ماشین را پر کرد؛ اما ماشین متوقف نشد. فرمان زیر دست‌های عرق کرده حمید سُر خورد. فرهاد کنار گوشش فریاد زد: « ترمز کن، لعنتی ترمز کن. » حمید عربده کشید: « نمیگیره.»

🌸حمید عاشق رانندگی بود. چندین بار از پدرش خواست تا به او رانندگی یاد دهد؛ اما هربار  با اخم پدر مواجه شد: «  حالا زوده بعد اینکه به سن قانونی رسیدی و تصدیقتو گرفتی اگه خودم تأییدت کردم بهت اجازه میدم پشت ماشین بشینی وگرنه خوابشو ببینی که بزارم پشت ماشینم بشینی.»

☘️اخم، قهر و حرف نزدن در نرم کردن پدرش نقشی نداشت. همراه فرهاد و مهران و با ماشین پدر فرهاد رانندگی یاد گرفت.  شبی اتفاقی با ماشینی مسابقه دادند و از آن شب  پای ثابت مسابقات شدند. چندین بار فرهاد و مهران ماشین آوردند و این بار نوبت حمید بود،  دیگر نمی‌توانست نه بیاورد. ساعت ۱۲ وقتی که یک ساعتی از خواب همه اهل خانه گذشت. پاورچین پاورچین مثل دزدها سوییچ را از جاکلیدی برداشت. تمام سلول‌های بدنش تا موقعی که با ماشین از خانه دور شود، آژیر خطر می‌کشیدند.

صبح طلوع
۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸عشق‌های افسانه‌ای در داستان‌ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی پرواز لباس‌هایش را بر روی تخت دید. خِرت خِرت پاره شدن لباس‌ها موقع کشیده شدن از چوب لباسی روی اعصابش راه می‌رفتند.

🌺مسعود: «زودتر گورتو گم کن.»

🌼لیلا با فرو دادن بغضش، اشک‌هایش را خشکاند، با صدای خشداری گفت: «چی شد تا یِ هفته پیش عاشقم بودی، زن رؤیاییت بودم؟!»

☘️مسعود: «حماقت، از اول حماقت کردم. زود وسایلتو جمع کن و برو»

🌸لیلا: «نمی‌خوام، نمی‌رم.»

🌺مسعود: «بیا آروم و بدون سر و صدا تمومش کن. می‌دونی چیه اصلا از اول دوسِت نداشتم،  فقط ازت خوشم اومده بود. همین.»

 🌼لیلا دندان هایش را روی هم آسیاب کرد: «پس کی بود می‌گف عاشقتم، بدون تو می‌میرم؟ راستشو بگو چی شد که یدفه‌ای اینقد تغییر کردی؟»

☘️مسعود دست به کمر ایستاد: «خستم کردی، چقدر بی‌غیرتی؟ وقتی اینقدر می‌گم نمی‌خوامت، باز می‌شینی و می‌گی چی شد، چی شد.»

🌸صورتش از شعله‌های حرف  مسعود سوخت. مانتوی شیری رنگ گلوله شده‌اش را به تن کرد: «آره دیگه دوره زمونه عوض شده، بجای اینکه من به تو بگم بی‌غیرت تو به من می‌گی. اگه کس و کار داشتم جرئت نمی‌کردی اینطوری باهام رفتار کنی، بی‌غیرت.»

🌺قبل از اینکه لیلا بتواند عکس‌العملی نشان دهد، مچ دست‌هایش را گرفت و فشرد. چشم در چشم‌های عسلی مواج لیلا شد و گفت: «حرف دهنتو بفهم. آره بی‌کس و کاریت باعث شد بیام سراغت، فقطم برا اینکه تنها نباشم، حالام دارم می‌گم نمی‌خوامت؛ پس برو و قائله رو ختمش کن.» دست هایش را میان فشار دستان مسعود پیچاند تا رها شود ولی نتوانست. در نی نی چشمان مسعود، خودش را رها شده دید که  مسعود را می زند و عقده دل باز می کند: «بازم میگم بی غیرتی، بی غیرت. فعلا صیغه یک ماهه بخونیم گفتنات رو حالا می فهمم . خیلی  پستی.»

صبح طلوع
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️خورشید از پشت کوههای سر به فلک کشیده روستا بالا آمد و چادر طلاییش را بر سر روستا پهن کرد. صادق به دسته چوبی و کهنه بیلش تکیه داده بود و با آستین پیراهنِ آبی لاجوردی اش عرق های نشسته بر آغوش پیشانی را پاک می‌کرد.

💦جریان آب با صدای شُرشُر و با فشار از بالادست به کنار درختان سیب و گیلاس می‌رفت. در آئینه آب، سنگریزه ها ، سنگ‌های درشت، خار و خاشاک و برگ‌ها خودنمایی می‌کردند.
از بالای سرش یک دسته کبک از باغ همسایه به سوی چشمه آب می رفتند.

🌸صدایِ غارغار موتور پسرش رضا، با تالاپ تالاپ آب قاتی شده بود. سرش را به سمت در باغ کشاند. رضا، سوئیچ موتور را چرخاند و آن را خاموش کرد.

☘️بقچه نان و غذا را از تَرک موتور با دست های سفید و لاغرش برداشت. با سرعت خود را به پدر رساند، از همان راه دور با صدای بلند گفت:« مگه قرار نبود آبیاری امروز با من باشه؟»

🌿بیل را از دستان لاغر و کشیده پدر گرفت و بُقچه را به دستانش داد.
« خُب حالا وقت استراحت و صبحانه هس، بقیه ش با من» . پدر با دستان پینه بسته و زِبْرَش موهای پُرپُشت و سیاه رضا را نوازش کرد. توانی در پاهایش نمانده بود تا به کنار آلاچیق که با حصیر خرما پوشیده بود، برود.

🌳روی سنگ بزرگی سمت راست باغ، کنار دیوار نشست. موسیقی آب و وزش بادی که در لابه لای درختان می پیچید، گوش هایش را نوازش می‌داد. سرش را بالا بُرد تا قد بلند پسرش که به اندازه نصف درختان باغ می رسید نگاه کند. چشمان عسلی اش خیس شد و لب های خشکیده اش را تکان داد و با خود چیزی گفت.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸مثل همیشه غر می‌زد. معصومه کلافه شد. سرش داد زد:«دیوانم کردی. بسه دیگه غرو غرو. دهنت رو ببند.»

🌼یک هفته گذشته بود و هنوز محمد به محمد قبل تبدیل نشده بود. نگرانش شد. با مشاور خانواده اش که تماس گرفت تازه فهمید چقدر اشتباه کرده.

🌺به مغاره رفت واز میان لوازم تحریرهای مختلف، مدادهای رنگی ایرانی را جدا کرد. زیباترینهایش را میان کادوی زرورق پسرانه،  پیچید.

 ☘️محمد در را که بازکرد، با همان چهره ی عبوس سلام کرد. سرش را پایین انداخت و راه اتاقش را در پیش گرفت.

🌸معصومه چادرش را در دستش گرفت.سرجایش ایستاد ومحمد را صدا کرد: «گل پسر قشنگم.آقا محمد! »

🌺محمد به سمت صدا برگشت: «بله مامان. »

🌼_پسر قشنگم یک بغل یه مامان میدی؟

☘️محمد داشت بزرگ می‌شد، سختش بود وغرور بچگانه اش اجازه نمی‌داد.لبهایش جایی بین غر ولبخند، ماند: «بله مامان.»

🌸معصومه دستش را در گردن محمد انداخت. او را در آغوش کشید و گونه‌اش را بوسید. محمد گاردش را شکست.اشکهایش جاری شد.

🌼_مامانو می‌بخشی؟

🌺بعد کادو را بالا آورد و به محمد داد.

☘️محمد اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد، لبخند زد و برق کادو در برق چشمش تابید.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺فاطمه دستهایش را لای موهای مجعدش فرو کرد، شراره های آتش درد انگار از درون بر دیوار قلب ومعده اش چنگ میزد. دلش می‌خواست فریاد بزند. همسرش برای بار هزارم تا دیروقت به خانه نیامده بود دوست نداشت پیش  چشم بچه ها، خودش را روی تخت زندانی کند.

🌸بالاخره زنگ در به صدا درآمد، احساس کرد حالا می‌تواند کوله ی مسئولیت را روی دوش همسر بگذارد و بخوابد؛ اما همین که به سمت شوهرش رفت، سعید با تندی او را ازخود راند و خودش را روی زمین پهن کرد و هنوز کامل ننشسته، گفت:«پس کو شامت؟»

☘️اشک های فاطمه بی صدا باریدند: «اولا سلام. دوما؛ خب صبر کن تابیارم. ولی من معدم...  خیلی درد میکنه... »

🌺سعید، حرفش راقطع کرد: «باشه خانوم. باشه.  حالا یه دقیقه شام بیار. معده ی تو که همیشه درد می‌کنه.»

🌸فاطمه گریه اش گرفت: «باشه» ی کوتاهی گفت و شام را چید. بعد خودش به اتاق رفت و در را پشت سرش بست.

☘️_حالا ببین دوباره ما اومدیم یک لقمه شام کوفت کنیم. اصلا نخواستیم، بیا بریم دکتر.

🌺چندبار فاطمه را صدازد. فاطمه که جواب نداد، سعید از پای سفره بلند شد وتا دم اتاق آمد: «بسه دیگه خانوم،بسه. دیوونم کردی والا.» اما وقتی جوابی نگرفت،با شتاب وارد اتاق شد و خواست که روی فاطمه را برگرداند. گمان می کرد فاطمه، مشغول گریه است یا خوابش برده است. نزدیکتر که رفت ملافه تخت با خون دهان فاطمه،رنگ شده بود.


🌸 وقتی دکتر دربیمارستان از حمله ی عصبی وفشار آن بر معده اش، برای سعید گفت و از او خواست کمی بیشتر مراقب همسرش باشد،  سعید اشک می ریخت و آرزو می کرد برای  یک زندگی بهتر وعاشقانه، با فاطمه  وقت داشته باشد. آرزویی که دعا می کرد محال نباشد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺جعبه‌های چوبی طلا و نقره را روی هم گذاشتند؛  بعد کیسه‌های گندم را جلوی جعبه ها روی هم قرار دادند. پارچه های زربافت و حریر، طاقه طاقه مثل دیوار چیدند. صدای مرغ های دریایی محمد را از انبار کشتی به عرشه کشاند. نسیم خنک بوی ماهی را به مشامش رساند. تق تق برخورد عصا بر تخته چوب‌های عرشه محمد را متوجه حضور پدرش کرد.

🌸صورت زرد ابراهیم، ضربان قلب محمد را کند کرد ؛ اما دیگر زبانش نمی چرخید تا او را از سفر منصرف کند. شب گذشته با دیدن بدن لرزان ابراهیم گفته بود:« بابا! چرا می خوای این سفرو بری؟ حالت خوب نیست، نرو.» ابراهیم از زیر لحاف خود را بیرون کشید و با اخم گفت: « حتما باید برم، منتظرم هستن.»

☘️دست مشت شده پدرش لرزید. عصا از دستش رها شد و روی زمین افتاد. محمد، پدر را از روی زمین بلند کرد و به خانه برد. دست های سرد ابراهیم را میان دست‌های خود فشرد. پیشانی پر چین و شکن پدر خیس از عرق بود. محمد یک چشمش به در بود تا پزشک از راه برسد و یک چشمش به صورت پدر.

🌺ابراهیم همزمان با گشودن چشم هایش،  دست محمد را فشرد. با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفت:« چیزهایی که در انبار کشتیه  امانت، دست تو می سپارم. اونها را صحیح و سالم به مقصد برسون. عمر من دیگه به دنیا نیست.» پایان جمله اش همراه با شل شدن دستش شد.

صبح طلوع
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺زهرا در باغچه مشغول بازی با عروسکش گلناز خانم بود. سر و صورت خود و گلناز را حسابی خاک و شلی کرده بود.

 🌸صدای بابا امیر حسابی بالا رفته بود. هر چه هوار داشت بر سر پدربزرگ بیچاره خالی می کرد :«وای خسته شدیم پدر، چقدر ببرمت دکتر، همش مریضی. چقدر مینالی!»

☘️پدربزرگ فقط آهی کشید و  با ساک کوچک سورمه ای رنگش که انگار تمام دارایی هایش در آن خلاصه می شد، وارد حیاط شد تا به خانه سالمندان برود.

🌺 زهرا سرش را بالا کرد. پدربزرگ را با چشمانی پر از اشک دید. قبل اینکه خودش را در آغوش پدربزرگ بیندازد تا اشک هایش را پاک کند؛ یکدفعه پدربزرگ سر خورد و نقش بر زمین شد.

🌸صدای ناله پدربزرگ ضعیف و ضعیف تر می شد :« آخ کمرم آخ کمرم.»

صبح طلوع
۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر