تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

☘️دلم هوای یک سفر سه نفره داشت. من و پدر و مادر. در خیالم کوله ام را می‌بستم که با باز شدن در و صدای پُر از ذوق پدر نگاهم به سوی او کشیده شد. چشم‌هایش برق و درخشندگی داشت و ابروانش همچون بال‌های باز شکاری از هم  باز شده بود. من هم سر ذوق آمدم و لب‌های غنچه صورتی رنگم از هم باز شد.

🌸با همان صدای بلند و پُر از ذوق به من گفت: «ستاره کوله سفرت رو ببند تا راهی شیم.»

🌸مادر که از آشپزخانه صدای او را شنید، سرش را به داخل سالن کشید و با ناز گفت: «علی آخرش با این یهویی‌هات کار دستمون میدی هاااا  حالا کجا؟»

☘️قبل از اینکه پدر فرصت جواب دادن بیابد جیغ بلندی کشیدم و خودم را در آغوشش پرت کردم : «وااای چقد تو خوبی بابا ! »

🌺به سرعت موشک پرتاب شده از سکوی پرواز حاضر و آماده به همراه کوله‌ام روی مبل شیری رنگ کنار در ورودی نشستم.
پدر مثل همه یهویی‌هایش نگفت کجا می‌رویم. تمام طول سفر در کشف جایی بودم که می‌رفتیم. بعد از ساعت ها که برایم به کندی گذشت به ورودی جنگلی رسیدیم و از کنار جوی آبی که سنگ های کف آن را می‌شد شمرد و کوچکی و بزرگی آن‌ها را دید رد شدیم. اطرافمان پُر از گل‌های وحشی و گیاهان دارویی بود. همان لحظه از کنار یک گروه اسب سفید که در حال دویدن بودن و دُم‌شان رقص زیبایی را در هوا به نمایش گذاشته بود گذشتیم وبه بالاترین نقطه جنگل رفتیم و پیاده شدیم.

💫خدای من چه می‌بینم؟! جنگلی پُر از ابرهایی که در حال رسیدن به آغوش زمین هستند. رفتم تا به نزدیکترین نقطه به آن‌ها رسیدم و در خیال خود بر پشت ابرها سوار شدم تا به آسمان برسم.    

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺 وارد خانه که شد. چادر را روی چوب لباسی کنار اتاق گذاشت وبعد از شستن دستها در سرویس وارد حال شد.

🌸طبق معمول محمود از بیرون امده و روبروی تلویزیون درحال خوردن تخمه، به خواب رفته بود.

☘️روح انگیز عصبانی شد. وسوسه ی پر صدایی گوشه ی ذهنش اورا به سمت لگد زدن به محمود می کشاند.  نا خداگاه صدایش بالا رفت و شروع کرد به واگویه با خودش:« اخه اینحوری تخمه میخورن؟...
زن مردم تا اخرشب نمیاد خونه اون وقت من از ترس تو تا سرکوچه هم نمتونم برم.
والا اگه شانس داشتیم که شمسی بود اسممون.»


🌺صدای درونی او را نهیب می زد:« هم داری ناشکری می کنی هم نامردی ساعتو نگاه کن بیچاره شش ساعتش پر شده دیگه.
تو دیر اومدی.»


🌸آب دهانش را قورت داد. محمود چند ساعت بود به خانه امده بود؛ اما به خاطر اینکه بیرون رفتن روح انگیز را زهرمارش نکند، حتی به او زنگ هم نزده بود.

☘️مثل یک کودک پای تلویزیون خوابیده بود.
احساس کرد نظرش صد وهشتاد درجه تغییر کرده است. می خواست برود و پتویی  روی محمود  بیندازد که تازه یادش آمد هنوز ناهار آماده نکرده است.

🌺از چهره ی محمود پیدا بود به خواب سنگینی رفته است. روح انگیز روی نوک پنجه ی پا وارد اشپزخانه شد تا باطعم غذا،  همسرش را بیدار کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺شب، مهمان جشن تولد دخترخاله بودیم. از صبح با رضا شور و شوق رفتن داشتیم. مادر چند روزی بود مریض روی تخت افتاده بود.

🌸کارهای خانه را که انجام دادم، لباس هایم را پوشیدم، لباس های رضا را هم آماده کردم.
دوباره سری به اتاق مادر زدم، سرفه ها امانش را بریده بود. مثل خرگ در آتش می سوخت.
چقدر جای پدر خالی بود، چند روزی هنوز از سفر مأموریتش مانده بود. به مادرم گفتم.

☘️- مامان! کاش میشد تو هم شبی همرامون میومدی تولد!

🌺- نه عزیزم دایی میاد دنبالتون، شما برید من باید استراحت کنم.

🌸از صدای بی حال مادر معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست. به سمت سالن رفتم رضا را با لباس های مهمانیش آماده دیدم  که کنار شومینه مشغول نوشتن مشق هایش بود. نمی‌توانستم مادر را در این شرایط تنها بگذارم.

☘️-رضا میگما مامان اصلا حالش خوب نیست قراره دایی بیاد دنبالمون تو برو من پیش مامان میمونم.

🌺رضا با خودکارش چند باری به سرش زد و گفت: «نه خواهرجون اگر تو نیای، منم نمیرم. بابا وقتی داشت میرفت، گفت تا بیاد من مرد خونه‌ام.

🌸در دلم حسابی ذوق رضا را کردم.

☘️-پس بلند شو بریم با تلفن سر کوچه به دایی زنگ بزنیم بگیم دیگه دنبالمون نیاد.

🌺-اما ما که دستمون به تلفن نمی‌رسه ، آهان فهمیدم من خم میشم تو برو بالای کمرم وایسا زنگ بزن.

🌸-باشه بزار برم شماره دایی را از تو دفترچه بردارم.

☘️-وای رضا ببخش کمرت حسابی درد گرفته ، داره زنگ میخوره.

🌺-سلام دایی خوبی؟ مامان حالش خوب نیست ، زنگ زدم  این همه راه نیای دنبال ما باید شبی پیشش بمونیم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸صدای جیغ و داد مریم و میثم روی اعصابش خط ‌کشید. دستش را لبه ظرفشویی پر از بشقاب و کاسه گذاشت. چشم هایش را بست. صدای مادر حمید مدام در ذهنش پرسه می زد: «جهازتم پسرم برات خرید و آبروداری کرد... » صدای بچه ها پس فکرهایش مثل مته مغزش را می تراشیدند. داد زد: « ساکت باشین.»

🌺صدای جیغ و خنده بچه ها قطع نشد. اسکاچ را درون ظرفشویی پرت کرد. به سالن رفت. ماشین پلیس میان دست مریم و میثم مثل گوشت قربانی کشیده می شد. قطعه های پازل زیر پایشان تکه تکه شده بود. به سمتشان رفت. ماشین را از دستشان قاپید. فریاد کشید: «آت و آشغالاتون رو جمع کنین.»

 ☘️مریم و میثم آب دهانشان را قورت دادند. حیوانات جنگل ، عروسک و تکه های پازل را در بغلشان جمع کردند. سمیه با دست به آشپزخانه اشاره کرد:« تو سطل آشغال بندازیشون. »

 🌸مریم لب برچید: «مامان! تازه بعد چند وقت واسم عروسک خریدین، دوستش دارم، نمی خوام بندازمش دور.» سمیه عروسک را از دست مریم کشید. با سر دوباره به آشپزخانه اشاره کرد. بچه ها لاک پشتی به سمت آشپزخانه قدم برداشتند. سمیه در سطل را برداشت، عروسک با موهای حنایی را اول از همه داخل سطل انداخت.  مریم هق هق کنان بقیه اسباب بازی ها را روی زمین ریخت و از آشپزخانه رفت. میثم آب دهانش را قورت داد. اسباب بازی ها را در سطل ریخت و گفت: « ما فقط داشتیم بازی می کردیم.»  سمیه با اخم به چشم های لرزان میثم خیره شد. میثم مثل جت از آشپرخانه بیرون رفت.

🌺سمیه روبروی ظرفشویی ایستاد. صدای جلز‌ و ولزی کنار گوشش بلند شد. خورشت مثل آبشار از سر قابلمه سرازیر شده بود. در قابلمه را فوری برداشت. جیغ کشید و آن را رها کرد. نوک انگشتانش مثل کوره داغ شد و انگار سیخ داغ  نقطه نقطه انگشتان سرخ و آماس کرده اش فرو می‌کردند. دستش را زیر شیر آب گرفت و با بغض به سطل آشغال نگاه کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

 

🌸بوی رنگ مانند اکسیژن برای نفس کشیدنش لازم بود. ثانیه‌هایی را که پشت بوم نقاشی به مهمانی رنگ و قلم می‌رفت، لذت‌بخش‌ترین لحظات را به تصویر می‌کشید. سهیلا را همه با بوی رنگ و روغنش می‌شناختند.

🌺اولین هدیه به نامزدش تصویری از دوقوی سپید بود که گردن‌های بلندشان را درهم گره زده‌اند تا صدای عاشقانه زیستنشان گوش عالم را کَر کند. مسعود تابلو را جلوی چشمانش گرفت و به زحمت لبخندی را روی لبانش کاشت. خیلی اهل هنر نبود. اما دوست نداشت دل سهیلا را بشکند. سهیلا سردی نگاه مسعود را با تمام وجودش حس کرد. دلش می‌خواست همسرش با ذوق و شوق او را در آغوش بکشد و از اینکه ساعتها دلدادگیش را به تصویر کشیده است او را تحسین کند. اما خوب مسعود نه هنرمند بود و نه هنر دوست!

🌼 اولین روزهای بعد از عروسی که کم کم پای مهمان‌ها از خانه تازه عروس کَنده شده بود، سهیلا تصمیم گرفت دست به قلم شود. بساط رنگ و روغن و سه پایه را از خانه پدری آورد و یک اتاق را به گالری نقاشی تبدیل کرد. انگار همه دنیا را به او داده‌اند! یک اتاق اختصاصی برای یک خانم هنرمند!

☘️تابلوی سفید را روی سه پایه گذاشت. صورتش را رنگی کرد و یک سِلفی گرفت و برای مسعود فرستاد؛ زیرش نوشت: «من و اتاقِ نقاشی همین الان یهویی!!»

💠با ذوق منتظر ایموجی‌های عشق و شوق مسعود بود! خبری نشد. به خودش گفت حتما سرش شلوغ است...

صبح طلوع
۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

▪️داخل سلول تنگ، تاریک و نمور او را قرار داده بودند. بازشدن در سلول همانا و بسته شدن چشم او ناخودآگاه همان. ناله استخوان‌هایش آهنگی دلخراش برای گوشش شده بود. کف پا و دستانش گزگز می‌کرد و همچون صدای وزوز زنبور امانش را بریده بود. تمام تنش همانند گوشت کوبیده شده و له شده بود و بیقراری می کرد. صداهای درون سرش مثل جیرجیرک شب‌های خانه روستایی‌شان روی اعصابش بود. احساس می‌کرد با گوشت کوب به سرش پُتکی زده باشند. همه این‌ها در اثر شکنجه‌های این روزهای داعش بود.

▪️شدیدترین شکنجه‌ها را بر علیه او به کار گرفته بودند، تا هدایت هواپیمایی را برعهده بگیرد با مقصدی نامعلوم. چندین بار او را تهدید به سربریدن کرده بودند؛ ولی او اهل کوتاه آمدن نبود. زرنگی کرده بود و آزادی تمام سرنشینان سوری که با او بودند را پیش شرط قبول هدایت هواپیما قرار داده بود. بالاخره سرسختی او آن‌ها را مجبور به قبول پیش شرط او کرد. همه سرنشینان سوری به جز ده تن از مبارزان سوری و پدرش، را آزاد کردند. هدایت هواپیما را تحت شدیدترین مراقبت‌ها برعهده داشت، از سویی کمربند انفجاری به او وصل کرده بودند با کوچکترین اشتباه دکمه انفجاری را می‌زدند، از سوی دیگر فیلم زنده او در شبکه های سراسر جهان در حال پخش شدن بود.

▪️خودش و همراهانش که در قفس زندانی کرده بودند را به بانوی دمشق زینب کبری(سلام الله علیها) سپرد. همان ابتدای ورود به هواپیما زیر لب (کُلُنا عباسُکَ یا زینب ) را زمزمه ‌کرد. با بلند شدن هواپیما با دیدن اختلالات راداری متعجب شد، امّا طولی نکشید پیامی از سوی فرمانده مدافعین حرم در سوریه دریافت کرد که نگران نباش راهت را به سوی مقر ما در سوریه تغییر جهت بده ما سیگنال اشتباه برای داعش می‌فرستیم. زیر لب الحمدلله گفت و در دل از حضرت زینب(علیهاالسلام) تشکر کرد. ساعتی نگذشت که از دسترس داعش خارج شده بود و به مقر مدافعین حرم رسید. چند نفر از مدافعین به سراغش آمده و شروع به خنثی کردن بمب کمربند انفجاری او کردن. طولی نکشید رایحه عطرآگین صلوات در فضا پیچید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۵ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺آرام روی مبلِ روبروی تلویزیون  نشسته و با چشمان غرقِ در ذوق به انیمیشن نگاه می‌کند. چین و چروکِ صورتش با خنده‌‌ بیشتر می‌شود و من محوِ در لذتِ کودکانه‌اش شده ام.

🌸چند سالی است که بیماری فراموشی باعث شده ما را به زور به یاد بیاورد؛ ولی من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که چه خونِ دل‌هایی خورد تا من و خواهر و برادرام کمبودِ مادرمان را حس نکنیم.

☘️همیشه وقتی از سرکار به خانه بر می‌گشت غذا درست کردن، بازی و خنده را با هم شروع می‌کرد. نمی‌گذاشت آب در دلمان تکان بخورد.

🌺پابه‌پایِ بهونه‌هامون می‌آمد تا ما آرام شویم و کمتر غصه‌ی نبودِ مادر اذیتمان کند. پدرم، همه‌ی وجودم حالا خسته‌تر از همیشه‌‌ است و من مدتی است که دارم سعی می‌کنم خستگیِ سال‌های رفته را از تنش بیرون کنم.

🌸بعضی وقتا دست خودش نیست، عصبانی می‌شود و شروع به فریاد زدن می‌کند. دلم می‌گیرد از اینکه او را در این حال می‌بینم؛ اما همین که هست و نفسم با بودنش گرمِ، خدا را هزاران بار شکر می‌کنم.

☘️به خواب که می‌رود، بالا سرش می‌نشینم و دستای زُمُختِش که یه عمر کارگری کرده را می‌بوسم. روی سرم می‌کشم و می‌گویم:« الهی که بمونی برام ای پدری که مادر هم بودی.»


✨مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: «پدر و مادر پیری دارم که به خاطر انس با من مایل نیستند به جهاد بروم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پیش پدر و مادرت بمان، قسم به آنکه جانم در دست اوست انس یک روز آنان با تو از جهاد یکسال بهتر است. (البته در صورتی که جهاد واجب عینی نباشد).»

📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۵۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦رد اشک‎‌های خشک‌شده رویِ صورتش نشان از گریه‌هایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود.

❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروه‌های امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخاله‌اش سرگرم بازی بود. تمام خانواده‌اش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمان‌ها دنبالم می‌آمد.

🌸من با اولین گروه‌های جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی می‌بردم؛ ولی معصومه نمی‌خواست از آنجا دور شود. با گریه می‌گفت:«مامانمو می‌خوام.»
چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول می‌دم خودم می‌رم مامانت رو پیدا می‌کنم.»
معصومه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.»

روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت می‌کنم دعوات نکنه.»

☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف می‌زدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونه‌شون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.»

🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم.
با احتیاط خاک‌ها و آجرها را کنار می‌زدیم. بعد از ساعت‌ها خستگی و خاک‌آلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخواره‌اش در حالی که مادر مثل سپر  خودش را  آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود.  پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آن‌ها خون‌آلود و خاکی بود.
اشک‌هایم از روی گونه‌هایم بر روی خاک سرد ریخته می‌شد. با خود ناله می‌کردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه‌ جان، مامانت دیگه دعوات نمی‌کنه.»


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

 🌺فاطمه، مریم را بغل کرده بود و  زهرا روی پایش خوابانده بود. وقتی حامد بعد از تمام شدن روضه دنبالش آمد و گفت که باید بچه ها را بغل کند و تا محل پارک ماشین ببرد، گریه اش گرفت.

🌸انگار یک کارد از بالا تا پایین ستون فقراتش   کشیده شد؛ ولی سعی کرد عصبانی نباشد با حالت زاری گفت: « میشه یکی از بچه ها  رو بغل کنی؟»

☘️زهرا به خواب عمیقی رفته بود. حامد با اکراه دست مریم را گرفت همراه خودش کشید.

🌺همین طور که راه می رفتند انگار همان چاقو تبدیل به شمشیر شده بود و تا ران پای فاطمه کشیده می‌شد. غرغرکنان گفت: «چرا هرچه می ریم نمی رسیم؟ چرا اینقدر ماشین را دور پارک کردی؟ فکر من هم باش، خسته شدم.»

🌸حامد کمی با مهربانی نگاهش کرد و گفت: « عزیرم چاره ای نیست. اون وقت  شلوغ بود جای پارکم پیدا نمی‌شد. می خوای صبر کن ماشین رو بیارم.»

☘️اما فاطمه خسته تر از آن بود که بتواند بایستد، گفت: «اصلا این هیات اومدن رو نخواستم.»

🌺حامد از حرکت ایستاد با دست دیگرش زهرا  را از آغوش فاطمه گرفت و گفت: «خانومی دیگه این حرف رو نزن.  می دونی چقدر آدمها حسرت دارن این شبا هیأت برن؟ درسته خسته شدی ولی به خستگی اسرا میرسه؟ خودم نوکرتم بچه هارو میارم ولی این شبا همراهی کن. حالا که توفیق داریم وتو این کرونا بازار، روضه برقراره با این حرفا ثوابهاتو نشور.»

☘️بعد هم  اطراف را نگاه کرد سرش را پایین آورد و جوری که مطمئن باشد، کسی نمی شنود گفت: «قربونت برم. اصلا فردا شما استراحت کن، کار خونه با من.»

🌺فاطمه که با شنیدن این حرفها از خجالت سرخ شد.  استغفرالهی گفت و خدا را بخاطر داشتن شوهری با شور وشعور، شکر کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مثل همیشه جلوی تلویزیون لم داده بود. صدای مادر که با تلق و تلوق چرخ خیاطی ملودی خستگی را می‌نواخت به گوشش رسید:« پاشو یه دست به این ظرفا بزن. از صبح تا شب فقط وقت تلف می‌کنی! یادت میاد آخرین بار کِی گرد‌گیری کردی! والا الان با این همه خاک که روی وسایل نشسته میشه یه خونه ساخت! »

🌸- باشه! حالا تا شب وقت هست. دنیا که به آخر نرسیده! اگه گذاشتی به دل خوش یه فیلم ببینم! اَه.

🍃- به خدا من یه نفرم! مگه چقدر جون دارم! یه دستم به خیاطیه! یه دستم به آشپزی! هم باید حواسم به داداشت باشه، هم کارای بابات رو انجام بدم. والا منم آدمم، آهن که نیستم!
دلم خوشه دختر دارم کمک حالم باشه! هر روز باید سر شستن چهار تیکه کاسه و بشقاب باهاش کَل‌کَل کنم.

🌼عاطفه کنترل را گوشه‌ای پرت کرد و غُرغُر کنان به سمت آشپزخانه رفت. هنوز به ظرفشویی نرسیده بود که صدای جیغ مادر  او را به سمت اتاق کشاند.با دیدن انگشت خونی مادر، به تِته پِته افتاد. خشکش زده بود. نمی‌دانست چکار باید بکند.

🌺- چرا خشکت زده!؟ برو اون بتادین رو با یه ظرف بیار. یه تیکه پارچه سفید هم پیدا کن ببندم روش. می‌ترسم ازجا بلند شم سرم گیج بره! اعصاب که برام نذاشتید. نفهمیدم چی شد سوزن چرخ رفت تو دستم. خدا رحم کرد سوزن نپرید تو چشمم!

🌸عاطفه به آشپزخانه رفت. صدای بازوبسته کردن درِ کابینت‌ها نشان می‌داد نمی‌داند بتادین کجاست!

🍃-عاطفه پس چی شد! رفتی از داروخونه بگیری؟ یعنی به درد هیچ کاری نمی‌خوری!

🌺بالاخره در کشویی که داروها را نگهداری می‌کردند بتادین را پیدا کرد. یک کاسه بزرگ و مقداری پنبه و دستمال هم برداشت و سراغ مادر رفت. آمنه خانم محکم روی ناخنش را گرفته بود تا خونش بند بیاید.

🌸به محض این که دستش را برداشت تا عاطفه بتادین بریزد، قطرات خون در کاسه، قلب عاطفه را شکست. از دست خودش عصبانی بود. با ناراحتی گفت: «قربونت برم! زنگ بزنم اورژانس! نکنه سوزن توش مونده باشه!»

☘️آمنه خانم که رنگ پریده‌اش، آینه ضعفش شده بود گفت: «نه مادر! فکر نکنم. روش رو ببند فعلا! یه کم دل دل کردنش آروم بگیره.»

🌺چند روزی گذشت. انگشت آمنه خانم سیاه شده بود و دیگر تحمل دردش را نداشت. عاطفه با هزار مصیبت مادر را راضی کرد که عکسی از دستش بگیرد و به اورژانس ببرند. عاطفه درست حدس زده بود. سوزن داخل انگشت شکسته بود. پزشک اورژانس با نگاه به نتیجه رادیولوژی سری تکان داد و گفت: چند روزه!؟ حسابی عفونت کرده! باید بری اتاق عمل!

🌼تمام بیمارستان دور سرش چرخید. انگار اتاق عمل اسم رمزی بود برای زمین گیر کردن عاطفه!

🌺چشمانش را که باز کرد، مادر با انگشت باند پیچی شده روی سرش را نوازش می کرد! تکانی به خودش داد. تا خواست حرفی بزند، آمنه خانم گفت: «چقدر کم طاقتی دختر! عمل قلب باز که نبود. انگشتم یه مهمون ناخونده داشت، بیرونش کردن. به این میگن عمل سرپایی! یه ربع هم بیشتر طول نکشید! والا تو الان یک ساعته خوابی!!»

🌸آمنه خانم دستش را بالا آورد و چرخی به آن داد و با لبخند ادامه داد: «البته این مهمون ناخونده دزد هم بود! عصب دستم رو با خودش برد! الان دیگه این انگشتم فلج شده!»

☘️عاطفه نگاهش را زیر ملافه پنهان کرد تا آسمان ابری چشمانش، غم مادر را بیشتر نکند.


tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر