مثلِ مادر
🌺آرام روی مبلِ روبروی تلویزیون نشسته و با چشمان غرقِ در ذوق به انیمیشن نگاه میکند. چین و چروکِ صورتش با خنده بیشتر میشود و من محوِ در لذتِ کودکانهاش شده ام.
🌸چند سالی است که بیماری فراموشی باعث شده ما را به زور به یاد بیاورد؛ ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که چه خونِ دلهایی خورد تا من و خواهر و برادرام کمبودِ مادرمان را حس نکنیم.
☘️همیشه وقتی از سرکار به خانه بر میگشت غذا درست کردن، بازی و خنده را با هم شروع میکرد. نمیگذاشت آب در دلمان تکان بخورد.
🌺پابهپایِ بهونههامون میآمد تا ما آرام شویم و کمتر غصهی نبودِ مادر اذیتمان کند. پدرم، همهی وجودم حالا خستهتر از همیشه است و من مدتی است که دارم سعی میکنم خستگیِ سالهای رفته را از تنش بیرون کنم.
🌸بعضی وقتا دست خودش نیست، عصبانی میشود و شروع به فریاد زدن میکند. دلم میگیرد از اینکه او را در این حال میبینم؛ اما همین که هست و نفسم با بودنش گرمِ، خدا را هزاران بار شکر میکنم.
☘️به خواب که میرود، بالا سرش مینشینم و دستای زُمُختِش که یه عمر کارگری کرده را میبوسم. روی سرم میکشم و میگویم:« الهی که بمونی برام ای پدری که مادر هم بودی.»
✨مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: «پدر و مادر پیری دارم که به خاطر انس با من مایل نیستند به جهاد بروم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پیش پدر و مادرت بمان، قسم به آنکه جانم در دست اوست انس یک روز آنان با تو از جهاد یکسال بهتر است. (البته در صورتی که جهاد واجب عینی نباشد).»
📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۵۲