حسرت آمیز
🌺فاطمه دستهایش را لای موهای مجعدش فرو کرد، شراره های آتش درد انگار از درون بر دیوار قلب ومعده اش چنگ میزد. دلش میخواست فریاد بزند. همسرش برای بار هزارم تا دیروقت به خانه نیامده بود دوست نداشت پیش چشم بچه ها، خودش را روی تخت زندانی کند.
🌸بالاخره زنگ در به صدا درآمد، احساس کرد حالا میتواند کوله ی مسئولیت را روی دوش همسر بگذارد و بخوابد؛ اما همین که به سمت شوهرش رفت، سعید با تندی او را ازخود راند و خودش را روی زمین پهن کرد و هنوز کامل ننشسته، گفت:«پس کو شامت؟»
☘️اشک های فاطمه بی صدا باریدند: «اولا سلام. دوما؛ خب صبر کن تابیارم. ولی من معدم... خیلی درد میکنه... »
🌺سعید، حرفش راقطع کرد: «باشه خانوم. باشه. حالا یه دقیقه شام بیار. معده ی تو که همیشه درد میکنه.»
🌸فاطمه گریه اش گرفت: «باشه» ی کوتاهی گفت و شام را چید. بعد خودش به اتاق رفت و در را پشت سرش بست.
☘️_حالا ببین دوباره ما اومدیم یک لقمه شام کوفت کنیم. اصلا نخواستیم، بیا بریم دکتر.
🌺چندبار فاطمه را صدازد. فاطمه که جواب نداد، سعید از پای سفره بلند شد وتا دم اتاق آمد: «بسه دیگه خانوم،بسه. دیوونم کردی والا.» اما وقتی جوابی نگرفت،با شتاب وارد اتاق شد و خواست که روی فاطمه را برگرداند. گمان می کرد فاطمه، مشغول گریه است یا خوابش برده است. نزدیکتر که رفت ملافه تخت با خون دهان فاطمه،رنگ شده بود.
🌸 وقتی دکتر دربیمارستان از حمله ی عصبی وفشار آن بر معده اش، برای سعید گفت و از او خواست کمی بیشتر مراقب همسرش باشد، سعید اشک می ریخت و آرزو می کرد برای یک زندگی بهتر وعاشقانه، با فاطمه وقت داشته باشد. آرزویی که دعا می کرد محال نباشد.
