عشق سرعت
🍃پایش را روی ترمز فشرد. بوی پلاستیک سوخته فضای ماشین را پر کرد؛ اما ماشین متوقف نشد. فرمان زیر دستهای عرق کرده حمید سُر خورد. فرهاد کنار گوشش فریاد زد: « ترمز کن، لعنتی ترمز کن. » حمید عربده کشید: « نمیگیره.»
🌸حمید عاشق رانندگی بود. چندین بار از پدرش خواست تا به او رانندگی یاد دهد؛ اما هربار با اخم پدر مواجه شد: « حالا زوده بعد اینکه به سن قانونی رسیدی و تصدیقتو گرفتی اگه خودم تأییدت کردم بهت اجازه میدم پشت ماشین بشینی وگرنه خوابشو ببینی که بزارم پشت ماشینم بشینی.»
☘️اخم، قهر و حرف نزدن در نرم کردن پدرش نقشی نداشت. همراه فرهاد و مهران و با ماشین پدر فرهاد رانندگی یاد گرفت. شبی اتفاقی با ماشینی مسابقه دادند و از آن شب پای ثابت مسابقات شدند. چندین بار فرهاد و مهران ماشین آوردند و این بار نوبت حمید بود، دیگر نمیتوانست نه بیاورد. ساعت ۱۲ وقتی که یک ساعتی از خواب همه اهل خانه گذشت. پاورچین پاورچین مثل دزدها سوییچ را از جاکلیدی برداشت. تمام سلولهای بدنش تا موقعی که با ماشین از خانه دور شود، آژیر خطر میکشیدند.
🍃ماشینها روی یک خط ایستادند. شهرام پوزخند زنان رو به حمید با صدای بلند گفت: « بازندههای هر شب از رو نمی رید نه؟! » تمام بچه ها خندیدند. سوت آغاز مسابقه صدای جیغ لاستیک ماشینها خندهها را بلعید. حمید سه میدان و دو بلوار با سرعت و شانه به شانه شهرام طی کرد.
🌺وارد خیابان باریک و با شیب تندی شدند. شهرام با ماشین شاسی بلندش جلوی پژو حمید پیچید. حمید ترمز گرفت؛ اما جز پیچیدن بوی سوختگی در مشام آنها اتفاقی نیفتاد. حمید فرمان لغزان زیر دستش را به سمت کنار جاده چرخاند. سیاه پوشی کنار جاده ظاهر شد. قبل از اینکه حمید ترمز دستی را بکشد، سپر ماشین آن مرد سیاهپوش را به هوا پرتاب کرده بود.
☘️زنگ تلفن چشمهای خواب زده پدر حمید را هوشیار کرد. خواب آلود گوشی اش را جواب داد. جملاتی که میشنید را باور نمیکرد و فقط گفت: « امکان نداره، پسرم الان تو اتاقش خوابه... اشتباه میکنین... » در حین صحبت کردن به سمت اتاق حمید رفت و چراغ اتاقش را روشن کرد. رختخواب خالی او دهانش را بست.