دل شوره
🌸 پاهایش گزگز میکند مثل این که به خواب رفته باشند. صدای گریه فاطمه بلند میشود، پاهایش را تندتر تکان میدهد تا بیدار نشود. به ساعت و عقربههایش که در حال رسیدن به یکدیگرند، نگاهی میاندازد. ساعت 12 شب شده و همسرش هنوز نیامده است. دلش شور میزند انگار کسی به آن چنگ میزند. نگاهی به اطراف خود میکند، میبیند محمد حسین هم خوابش برده است. دلش به حال بچهاش می سوزد که گرسنه خوابیده است. فاطمه که خوابش سنگین شد او را روی تشکش، کنار محمد حسین میخواباند. خودش هم کنارشان دراز میکشد؛ ولی خوابش نمی برد.
☘️صدای تَق تَق در که میآید، سراسیمه چادر گُل گُلی سفیدش را روی سرش می اندازد و به سمت در میرود. محسن با صورتی پر از خون، که یک چشمش بسته و دیگری باز است، به داخل خانه میآید. زینب با دیدن او، دست راستش را بر دهان خود میگذارد تا صدای جیغش همسایهها را بیدار نکند.
🌸محسن لبه حوض مینشیند و با صدایی که نفس نفس میزند میگوید: « زینب جون نگران نشو حالم خوبه. چند نفر با هم درگیر شدند اومدم از هم سوا کنم که به این حال و روز اُفتادم. »
«پس این خون چیه؟»
« عزیزم یک دست لباس برام بیار تا بهت بگم.»
☘️ زینب با عجله به طرف اتاق سمت چپ رفت. دستهایش یخ کردهبود و میلرزید، از داخلِ کمدِ لباس و جعبه کمکهای اولیه، لباس و ماده ضدعفونی کننده و مقداری باند برداشت . خودش را به محسن رساند و زخم صورتش را ضدعفونی کرد و با باند آن را پوشاند.
سالم بودن همسرش، اشک شوق را بر گونه های گُر گرفته و سرخش جاری کرد.
🌸دیگر برایش مهم نبود چه اتفاقی افتاده است، همینکه او کنارش نشسته، خیالش راحت شد و گزگز پاهایش را فراموش کرد.
