تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

دست همکاری

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

🌸_ دیگه باهاتون کار نمی‌کنیم.

🍃گوشی در دست مجید خشک شد. نگاهی به گوشی کرد. نگاهی به حمید و فرهاد:« این چرا همچین کرد؟ مگه شهر هرته داره اعتبار و آبرومون جلو مشتری میره. »

 ☘️عرق ریزان جلوی در کارگاه ایستاد. خشم درونش شعله می‌کشید؛ ولی نفس عمیقی کشید تا آرام شود. خش خش اره روی چوب، کوبش چکش میان زوزه موتور دستگاه برش، گوش مجید را تا رسیدن به صاحب کارگاه قلقلک دادند. پشت خمیده و دست‌‌‌های عضلانی صاحب کارگاه بیش از صورت لاغر و آب رفته اش توجه مجید را جلب کرد. مجید دکمه خاموش دستگاه را زد و نگاه او را به سمت خود کشید: « نمی‌تونین کاری رو به موقع تحویل بدین قولش رو به کسی ندین تا...»
 
🌺صاحب کارگاه چوب بلند میان دست‌هایش را بلند کرد و در راستای صورت مجید گرفت، کلام او را قطع کرد و گفت: « بیست ساله تو این کارم و بهتر از تو میدونم بدقولی یعنی نابودی.» چوب را آرام روی شانه مجید زد، لبخند زنان گفت:« مثل اینکه تو هم میدونی اما دور و بریات نمی‌دونن. جهت اطلاع از اوضاع کاریت میگم. رفیقت چند ماهه کار گرفته و پول نداده.»

 🍃رگ‌های گردنش قلمبه شد و مثل گاو وحشی منتظر دیدن مهران بود تا سمتش حمله کند.  دست‌های مشت‌شده اش را روی میز کوبید و داد زد:« این پسره نسناس کجاست تا حسابشو کف دستش ... »

 ☘️جواد مثل قاشق نشسته پرید وسط حرف مجید: « جوش نزن بابا مگه نمی دونستی مهران همیشه همین کارا رو میکنه! »  

🌸مجید یقه لباس جواد را میان دست‌هایش فشرد و گفت: « رفیق، همکار! خبر نداشتم. به نظرت نباید بهم می‌گفتی تا باهاش کار نکنیم و اینجوری اعتبارمون تو بازار خراب نشه؟»

🍃روزی را به خاطر آورد که دستش را میان جمع برد و گفت :« هر کی حاضره صادقانه و درست باهام کار کنه دست بده تا شروع کنیم. »  مهران، رضا و جواد دست روی دستش گذاشتند و گفتند: « صادقانه ودرست. »

 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی