تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیه‌السلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندان‌ها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می‌آمد. عربی و خشن حرف می‌زدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان می‌کردم تا چند دقیقه دیگر  می‌ترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد.

👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می‌جوید و بیرون می‌ریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم می‌کوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.

🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر می‌رسید سال‌هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ‌های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. حتی باد نمی‌آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.

☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه‌هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی‌دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می‌خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی‌دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوان‌هایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی‌اش را فهمیدم.

💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می‌پایید. چند بار چشم‌هایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.

🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمی‌تونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.»
 
📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب‌هایم را به هم می‌زدم، احساس می‌کردم دو تکه چوب را به هم می‌کوبند. گاهی هم تراشه‌هایشان بهم گیر می‌کند.
ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۲۲ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕌صدای اذان گنگی از دور دست‌ها به گوش رسید. برای چند لحظه‌ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستاره‌ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه‌ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می‌خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه‌های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید.

☄️خشاب اسلحه‌ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آن‌ها را بی‌هدف به رگبار بستم.  خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک‌تر بود. نیم‌خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعله‌پوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیده‌ای داد زد:«انهض یا حثاله، تحرّک.»

‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده‌ای که نوک اسلحه به کمرم می‌آورد و به جلو پرتم می‌کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
بلند شدم. با خشونت دست‌هایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.

⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می‌کشید. اندامی ورزیده، سبیل‌های تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه‌ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشم‌های قهوه‌ای دریده‌اش را می‌پوشاند. سفیدی چشم‌هایش، سرخ می‌نمود. روی بینی‌اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود.

🔥مدام داد می‌زد و به جسد هر شهیدی می‌رسید، آب دهان می‌انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمان‌ها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می‌آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست‌انداز، کتفم بی‌اراده تکان می‌خورد و بر دردهایم افزوده می‌شد؛ آن‌ها از دیدن زجر کشیدنم، لذت می‌بردند. برای همین سعی می‌کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟»
محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!»
 
🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمی‌کنم. جون شما و جون آسیه.»
محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونه‌های آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید.

🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمه‌ی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه می‌خواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!»  
آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه‌ای او شد. با خود گفت: «کاش می‌تونستم همرات بیام. کاش...»

🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدان‌های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد.
ادامه دارد...

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

صبح طلوع
۱۹ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

های عشق
قسمت سوم

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...


 

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمی‌تونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم‌هایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمی‌کردی. اگه خدا می‌خواست به ما بچه بده، بدون نذرم می‌داد.»

💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلک‌هایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. می‌خواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی‌رمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمی‌تونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.»

☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچه‌هامون گارانتی دارن. چیزیشون نمی‌شه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا می‌کنم.»

💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا می‌سپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمی‌گفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس می‌کنم؟»
آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ می‌شه.»

👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، می‌آم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.»
آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می‌رفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.»
محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.»

ادامه دارد...

صبح طلوع
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لب‌های ورم کرده‌اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه‌اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌‌اش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده‌اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه‌هایش گذاشت. با انگشت شصت اشک‌های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچه‌ها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.»

💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشم‌ها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می‌کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می‌خواست حتی کوچک‌ترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه‌ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش‌ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را می‌پوشاند. آن‌ها را به یک طرف شانه می‌کرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق می‌زد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریش‌هایش را حنا بسته بود.

🌱آسیه همیشه آرزو می‌کرد بینی بچه‌ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می‌انداخت. محمد همیشه می‌گفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف می‌داد. محمد خنده‌ای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.»

💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه‌های لک افتاده‌اش جاری شد. در حالی که سعی می‌کرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم می‌خوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمی‌گم نرو. فقط بذار بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگه‌ای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت می‌کنی؟ فک می‌کنی دل کندن از شما برام راحته؟!»

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۱۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

📆روزشماری‌ برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالی‌اش قلبش را می‌آزرد.
✨مغازه‌ی سر‌کوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبت‌ها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبت‌ها، هدیه و کادو می‌آورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت.

👌حامد برای روز پدر میخواست این‌بار سنگ‌تمام بگذارد برای همین دل را به‌دریا زده و می‌خواست به‌جای جوراب، این‌بار یک‌زیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمی‌کرد.

🌭اول از همه شروع کرد به کم‌کردن خرج روزانه‌اش. سال اول مدرسه رفتنش بود و  در زنگ تفریح به‌جای گاز زدن ساندویچ بوفه، نون‌وپنیری که از خانه برده بود را می‌خورد.

🍂اما با تمام این مراعات‌ها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود.
با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔
نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم!

🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفه‌ای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد.

🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید.

🙇‍♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح.

💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد.
بیدار مانده‌بود و خوابش‌ نمی‌برد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که   پارسا، دانه دانه اسکناس‌ها را بیرون می‌کشد.
ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا!
پارسا که این‌کار خود را بد نمی‌دید، گفت:بله بابا.

🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنه‌‌ی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمی‌توان از راه غلط استفاده کرد

 

 

صبح طلوع
۱۵ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود.
مژه‌هایم در هم فرو رفت.

🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد.
تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن!
هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت.
دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست.

👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد.
تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم.
راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!»
حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم.

🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم.
سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟»
پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!»
برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟»
راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!»

💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم.
نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.»
سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!»

🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند.
گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!»
چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! »

😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود.
بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! »

💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!»
چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!»

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👳‍♂ابوحارث تعدادی را دور خود جمع کرده بود. یک لحظه فَکَّش از حرکت بازنمی‌ایستاد. حرف‌های صد من یه غاز می‌زد.
جوانی به دیوار تکیه داده بود که از ته ریش کم مویش، مشخص بود به تازگی ریش درآورده، به حرف‌های او غش‌غش می‌خندید.

🎅پیرمردی کمر خمیده، گوشه دیوار بر عصای خود تکیه داده بود، هرچند مدت یک بار، "استغفرالله" ذکر لبانش می‌شد.
زنان و دخترانی که همان نزدیکی‌ها بودند، چادر را جلوی دهان گرفته و ریز‌ریز می‌خندیدند. قطار زمان به پیش می‌رفت؛ ولی به نظر می‌رسید کسی حرکت آن را حس نمی‌کرد.

💚بوی عطر آشنا که در کوچه پیچید، سرها به پشت‌ چرخید. لب‌های عده‌ای کش آمد. بعضی‌ها اما چهره‌شان درهم رفت. ابوحارث رنگ رخسارش پرید. با دستپاچگی گفت: «یاابوتراب خوش‌آمدی! »

☀️حضرت نگاهی از روی مهربانی به جمعِ آن‌ها کرد. بعد نگاهش روی ابوحارث ثابت ماند و فرمودند: «ای فلانی!(ابوحارث) تو مشغول املاء نمودن نامه‌ای برای پروردگارت بر دو مَلَک نگهبانت هستی، پس آنچه برایت سودمند است بگو و آنچه تو را سود نمی‌دهد و به آن محتاج نیستی رها کن!»(۱)

😓ابوحارث خجالت زده سر به زیر افکند.
جمعیت پراکنده شد، اما ابوحارث همچنان گوشه‌ی دیوار نشسته و غرق در افکار پریشان بود.

🔥فکرش به پرواز درآمد به روزهای گذشته. وقتی که اُم‌حارث را زیر مشت و لگد گرفت و تا نا داشت او را کتک زد. فقط به جرم اینکه حواسش جمع نبوده و غذای روی آتش سوخته است.
قبلا این‌گونه سنگدل نبود!

✨امـام صادق علیه‌السلام فرمود: حضرت عیسى علیه‌السلام مى فرمود:« لَا تُکْثِرُوا الْکَلَامَ فِى غَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِینَ یُکْثِرُونَ الْکَلَامَ فِى غَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ قَاسِیَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَکِنْ لَا یَعْلَمُونَ؛ بجز ذکر خدا سخن بسیار نـگـوئیـد، زیـرا کـسـانـی که بجز ذکر خدا سخن بیهوده گویند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند.»(۲)

📚(۱): الفقیه ج۴،ص۳۹۶.
(۲): اصول کافى، ج۳، ص۱۷۶، روایت۱۱

 

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧جا به‌ جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباس‌های چرک را درمی‌آورد و به عروسک‌ها می‌پوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباس‌ها ایستاد.

🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوه‌ها در گوشه‌ای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسک‌های زیر بدنش به او فرو می‌رفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند.

🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...»
نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکه‌های بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟»
مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباس‌ها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباس‌های🧥👖کمد بیرون پرید.

🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.»
بغض نازگل ترکید. صدای گریه‌اش بلند و اشک💦 روی گونه‌های سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباس‌ها بیرون آورد، بغلش کرد، اشک‌های روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه می‌کنی؟»

🌱نازگل بینی‌اش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم می‌کنی.»
مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.»

💡مادر میوه‌ها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسک‌ها را. مادر میوه‌ها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباس‌های چرک را از تن عروسک‌ها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسک‌ها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.»

🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی می‌ترسه. دوست نداره بره تو صندوق.»
مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.»

 

 

صبح طلوع
۱۲ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر