تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

از این جیب به اون جیب

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

📆روزشماری‌ برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالی‌اش قلبش را می‌آزرد.
✨مغازه‌ی سر‌کوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبت‌ها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبت‌ها، هدیه و کادو می‌آورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت.

👌حامد برای روز پدر میخواست این‌بار سنگ‌تمام بگذارد برای همین دل را به‌دریا زده و می‌خواست به‌جای جوراب، این‌بار یک‌زیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمی‌کرد.

🌭اول از همه شروع کرد به کم‌کردن خرج روزانه‌اش. سال اول مدرسه رفتنش بود و  در زنگ تفریح به‌جای گاز زدن ساندویچ بوفه، نون‌وپنیری که از خانه برده بود را می‌خورد.

🍂اما با تمام این مراعات‌ها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود.
با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔
نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم!

🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفه‌ای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد.

🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید.

🙇‍♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح.

💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد.
بیدار مانده‌بود و خوابش‌ نمی‌برد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که   پارسا، دانه دانه اسکناس‌ها را بیرون می‌کشد.
ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا!
پارسا که این‌کار خود را بد نمی‌دید، گفت:بله بابا.

🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنه‌‌ی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمی‌توان از راه غلط استفاده کرد

 

 

۰۱/۱۱/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی