از این جیب به اون جیب
📆روزشماری برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالیاش قلبش را میآزرد.
✨مغازهی سرکوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبتها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبتها، هدیه و کادو میآورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت.
👌حامد برای روز پدر میخواست اینبار سنگتمام بگذارد برای همین دل را بهدریا زده و میخواست بهجای جوراب، اینبار یکزیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمیکرد.
🌭اول از همه شروع کرد به کمکردن خرج روزانهاش. سال اول مدرسه رفتنش بود و در زنگ تفریح بهجای گاز زدن ساندویچ بوفه، نونوپنیری که از خانه برده بود را میخورد.
🍂اما با تمام این مراعاتها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود.
با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔
نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم!
🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفهای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد.
🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید.
🙇♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح.
💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد.
بیدار ماندهبود و خوابش نمیبرد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که پارسا، دانه دانه اسکناسها را بیرون میکشد.
ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا!
پارسا که اینکار خود را بد نمیدید، گفت:بله بابا.
🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنهی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمیتوان از راه غلط استفاده کرد
