تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

 

🍃گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. صدای آرام و مهربانی صدایم زد:«دخترم، بیداری؟»

 

☘با صدای خواب آلود گفتم: «سلام مامان، الان بلند میشم.»وقتی صبحانه‌ام را خوردم، روپوش آبی آسمانی را پوشیدم.

 

✨ مادرم مقنعه‌ی سفید با نوار آبی آسمانی را سرم کرد. لقمه‌ی نان و پنیر و گردو که برای تغذیه‌ام بود، داخل کیفم گذاشت. 

 

🌾چای را از لیوانی به لیوان دیگر می‌ریخت تا برایم خنک شود؛اما امروز نمی‌دانم چرا حواسش نبود. با لبخندی که تنها تبسم شیرین زندگی‌ام بود. نگاهم ‌کرد، نگاهی که گویا برای اولین بار دارد مرا می‌بیند:«قربون دخترم بشم.»

 

🎋با همه کودکی‌ام درک می‌کردم که این همه خوب بودنِ یک تنه‌ی مادرم کار سختی است.

صورت ماهش هرگز از لبخند زدن کم نمی‌آورد.

بر خلاف همیشه تکالیفم را نگاهی نینداخت. دفتر دیکته‌ام را برانداز نکرد. فقط کیفم را بست و کنار دیوار گذاشت.نگاهی به ساعت دیواری کرد: «زهرا جان، بریم.»

 

💠خانه‌ی ما نزدیک مدرسه‌ بود. صدای زنگ، صدای صبحگاه و حتی سر و صدای بچه‌ها شنیده می‌شد؛ اما مامان ریحانه اجازه نمی‌داد، تنهایی به مدرسه بروم. دم در مدرسه صورتم را با بوسه‌ای گرم داغ کرد.

 

🌸برایش دستی تکان دادم به داخل حیاط مدرسه دویدم. با توجه عاشقانه‌ی مادرم، از مهر و محبت غنی می‌شدم؛اما نبود کسی را حس می‌کردم که جایگاهش فقط با خودش پر می‌شد. همان کسی که لادن و ملیحه و فاطمه را‌ به مدرسه می‌رساند. 

 

🌾عکس پدرم روی دیوار پذیرایی و من همیشه با حسرت می‌نگریستم. جوان و زیبا و مهربان بود. خانم معلم صدایم زد:«زهرا بیا و شعری بخوان.»

 

🌺_تق تق تق بر در زد

بابا از بیرون آمد

رفتم در را وا کردم

شادی را پیدا کردم

وقتی بابا را دیدم

فوری او را بوسیدم

بابا آمد نان آورد

با لبخندش جان آورد

با او روشن شد خانه

او شمع و ما پروانه.

 

✨اشک گونه‌هایم را خیس کرد. همان لحظه در کلاس باز شد. خانم ناظم گفت: «زهرا، با کیفت بیا دفتر. » وقتی وارد دفتر شدم خاله مهین با چشمانی اشک‌بار مقنعه‌ام را مرتب کرد.

 

🍃_خاله چی شده؟

 

☘_عزیزم، میریم استقبال بابا علی! 

 

🌺از زیر چادرش تابلو عکس پدرم را به دستم داد. زیر عکس بابا نوشته شده بود: شهید والامقام ...

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅کودکان از رفتار والدین خود یاد می‌گیرند. اگر کودکتان کار کوچکی هم انجام داد از او تشکر کنید.  

 

🔘 کودکان را به تشکر کردن تشویق کنید.

 

🔘خوب است والدین محترم بعد از پایان غذا از همسر خود تشکر کنند.

 

🔘نیاز نیست اگر کودکتان تشکر نکرد او را سرزنش کنید؛ بلکه با رفتار خودتان به او یاد بدهید.

 

✅وقتی کودکان این رفتار را ببینند تشکر کردن را یاد می‌گیرند. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نسیم بهاری اواخر اسفند، لابلای درختان چنار می‌وزید. دانش آموزان دختر در حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند. خانم مدیر روی سکوی حیاط صحبت می‌کرد. لیلا دلش می‌ خواست صحبت‌های خانم مدیر زودتر تمام شود.

 

☘ بالاخره صحبت خانم مدیر به پایان رسید با گفتن: «دختران گل سال آخر، در ایام عید حتما برای کنکور بخونید.»

 

🍃 لیلا با بی‌حوصلگی پوفی کشید. زیر لب گفت: «غول کنکور، عید هم، دست از سرمون بر نمی‌داره.»

 

🎋ناظم زنگ را به صدا در آورد. تمام دانش آموزان با نظم و مرتب روانه کلاس‌ها شدند. لیلا پشت نیمکت نشست اما ذهنش درگیر بود. 

پدر و مادرش می‌خواستند چند روز از تعطیلات عید، دو نفری از کرج به نیشابور خانه‌ی مادربزرگ لیلا بروند.

او با دو خواهر و برادرش در خانه باید می‌ماندند. هر بار که یادش می‌‌افتاد، آهی عمیق می‌کشید. لیلا می‌دانست پدرش اسماعیل توانایی مالی ندارد، بچه‌ها را باخودشان ببرند.  

 

🔘بالاخره زنگ آخر کلاس نواخته شد. لیلا وقتی به خانه رسید. کیفش را گوشه اتاق گذاشت. چادرش را روی جا لباسی آویزان کرد.

عباس حیاط خانه را جارو زد. حوض آبی رنگ را با فرچه شست. حوض وقتی پر از آب شد. ماهی‌های قرمز قشنگ را از لگن داخل حوض رها کرد.

 

🔹سکینه و اکرم روی گلیم در ایوان سبزی پاک می‌کردند. اکرم به لیلا گفت: « آبجی چرا ناراحتی؟»

 

✨_چیزی نیست.

 

🍃_فقط سبزه مونده؟

 

☘_آره، همه کارهای خونه تکونی تموم شد.

 

⚡️لیلا همه جا سرک کشید. خانه تمیز و مرتب بود. او بی حوصله به سمت اتاق رفت. سلامی به پدرش کرد. کنار مادر نشست.

 

🌸 لیلا سرش را پایین انداخت و با گل‌های قالی خیره شد. مادرش او را به اسم صدا زد.

 اما لیلا نگاهش را از گل‌های قالی نگرفت. مادر او را تکان داد: «کجایی دختر؟ چن بار صدات زدم.»

 

🍃لیلا لبخندی زد و گفت:«ببخشید حواسم نبود.»

 

☘اسماعیل گفت: « دخترم!خبرخوبی دارم، حدس بزن؟»

 

🍂لیلا شانه هایش را بالا انداخت: « نمی‌دونم بابا.»

 

 🌾_این عید مهمون امام رضاهستیم، همه با هم میریم زیارت.

 

🌺 لیلا با شنیدن حرف پدر چشمانش گرد شد. نگاهی به مادرش زهرا انداخت:«واقعا! خدای من!این عید از همه عیدهای زندگی‌ام شیرین‌تره.»

 

☘_دخترم! با تقاضای وام مون، موافقت شد.

با مادرت تصمیم گرفتیم به جای خرید لوازم خونه، با شما بچه‌ها بریم مشهد پا بوس امام رضا علیه السلام.

 

✨لیلا از شدت خوشحالی جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد. به سمت پدرش رفت و صورت او را بوسید. زهرا دست‌هایش را رو به آسمان بالا برد : « یا امام رضا! ممنونم.»

 

صبح طلوع
۱۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghahr

 

✅ یکی از رفتارهای کودکان برای رسیدن به خواسته‌هایشان، قهر کردن است.

🔘 بهترین روش در برابر قهر کودکان، بی‌توجهی به آن و تغییر نکردن حرف‌تان است.

🔘 فرزند باید بداند با قهر کردن، نظر شما عوض نمی‌شود. همین خود علتی می‌شود تا از تکرار این رفتار و عادت به آن جلوگیری شود.

🔘 در برابر قهر کودک‌تان عصبانی نشوید، مثل خودش رفتار نکنید. جوری عمل کنید که انگار متوجه قهر او نشدید و به زندگی عادی خود ادامه دهید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃​لیلا مدتی بود خیلی ذهنش درگیر حجاب دخترش زهرا شده بود. زهرا با آن که جشن تکلیفش را پارسال گرفته بود، اما هنوز درک درستی از حجاب نداشت و چادر مشکی اش در کشوی اتاقش خاک می خورد.

 

☘ لیلا دوست داشت به روشی عملی و عینی به زهرا نشان بدهد که حجاب چقدر برای او مهم و ضروری است. می‌دانست که تذکرات و توضیح های تئوری او تأثیر چندانی ندارند.

 

 🌾مدتی گذشته بود و لیلا در اندیشه تفهیم حجاب برای زهرا بود که در یخچال را باز کرد و پیازی برداشت تا غذا درست کند. وقتی نگاهش به پیازها افتاد دید، همه‌ی آنها خراب و پوسیده شده اند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. 

 

🎋در یخچال را بست و دخترش را صدا زد: «زهرا جان مادر بیا آشپزخونه کارت دارم.» زهرا تا صدای مادر را شنید خود را به آشپز خانه رساند.

 

 🌸_زهرا جان، لطفا یک پیاز از یخچال بردار و برای من خرد کن.

 

🍃 زهرا لبخند زد و گفت: «چشم مامان.» 

 در یخچال را باز کرد ولی با دیدن آن پیازهای خراب ناراحت شد:« وای مامان! این پیاز ها همشون خراب شدن! مگه اینا رو بابا چند روز پیش نخریده بود؟؟»

 

✨لیلا خوشحال از عملی شدن فکرش گفت: «چرا همونا هستن که من بهت گفتم برو اون ها را بشور و تو یخچال بگذار؛ اما تو تمام پوست رویی اونا رو گرفتی و بعد شستی.»

 

🍃لیلا در یخچال را باز کرد و یک پیاز سالم بیرون آورد: «این یه دونه پیاز از قبل مونده اما من وقتی داشتم اونا رو میشستم پوستشون رو نگرفتم. ببین دختر نازم پیازی که من شستم با اینکه برای زمان قبل تره چون پوست وحفاظ رویش رو جدا نکردم سالم مونده. این پیاز سالمه برای این که محافظ داشته،چیزی که اون رو پوشش بده. اما پیازهای تو چون پوست و حفاظ رویی نداشته با آن که زمان کمتری هست اونا رو خریدیم، خراب شدند. دختر نازم حجاب برای دخترها و زن‌ها هم دقیقا مثل همین پوست پیاز عمل می کنه و پوششی برای ما میشه در برابر بقیه که به ما ضرر و آسیبی نرسونن؛خراب نشیم. حجاب همیشه برای تو دختر خوشگل من یک حفاظه در برابر گرگ های بدصفت جامعه . اگر کسی بی حجاب باشه و آن پوشش لازم را نداشته باشه درست مثل پیازها زودتر خراب و نابود میشه.»

 

🌸زهرا پرید تو بغل مادرش و گفت:« فک کنم وقتش رسیده که چادرم را از کشوی میزم بیرون بیاورم. » لیلا لبخندی عمیقی زد و با تمام وجودش زهرا را در آغوش کشید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

moghayese

✅  مهم‌ترین عامل در پرورش و شکوفایی خلاقیت فرزندان ، والدین هستند.

❇️ کارهایی که والدین در خانه می‌توانند انجام دهند تا خلاقیت فرزندشان رشد کند ، موارد مختلفی است؛ از آن جمله:

۱ - هرگاه از کودک اشتباهی سرزد او را سرزنش
 نکنید و برای جبران آن راهنمایی اش کنید تا کنجکاوی او سرکوب نشود.

۲- در برابر تلاش و کارهای خوب فرزند، او را تشویق و تحسین کنید. گاهی وقت‌ها هم جایزه بدهید.

۳- کودک را از به هم ریختن و کثیف کاری منع نکنید. می‌توانید اتاقی را برای او تعیین کنید و از بی نظمی اش نگران نشوید.

۴- خود والدین کارهای خلاقانه انجام دهند تا الگویی برای فرزند خود باشند.

۵- استفاده از تلویزیون و بازی‌های رایانه و موبایل کنترل شده و حداقلی باشد.

✅ حواسمان باشد هر کودک استعداد و سلیقه منحصر به فردی دارد. بنابراین قضاوت و مقایسه کردن ممنوع است و خود دلیلی می‌شود بر از بین رفتن خلاقیت فرزندمان.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃حرف دخترخاله اش مریم، قلبش را به دردآورده بود:« مگه بیکاری زن مردی بشی که تمام عمرش را تو معدن باید بگذرونه. اینم سلیقه است که تو داری؟ خواستگارای دیگه‌ات رو نمی‌بینی؟ نکنه کوری! ماشین، خونه بابا این هیچی نداره. هیچی!»

 

☘️لیلا دلش از این حرفها گرفته بود. مادر کنار اتاق ایستاده بود و همینطور که خانه را گردگیری می کرد، به او خیره مانده بود. نزدیکتر رفت. امیر علی چندمین خواستگار لیلا بود . او با اضطراب فراوان، تلاش می کرد تا با توسل به ائمه علیهم السلام بتواند بهترین انتخاب را داشته باشد. مادر دستش را بی هوا روی شانه‌ی لیلا زد، لیلا گویی از خواب پریده باشد، هول زده نگاهش کرد. 

 

🌾مادر صورت لیلا را با دستانش نوازش کرد، لبخند عمیقی چهره اش را پر کرد بعد لبهای گوشتی‌اش را از هم بازکرد و گفت:«دختر خوب و قشنگم، نگران نباش نتیجه ی تحقیقات ما نشون میده، امیر علی از هرجهت پسر خوب وسالمیه؛ تنها ایرادش اینه که احتمالا مجبوری خونه‌ی کوچکی اجاره کنی چون دست و بالش کمی تنگه. اما همه‌ی کسایی که میشناسنش گفتن که پسر کاری و زبلیه. اصلا تو سن بیست ویکی دوسالگی، طبیعی نیست که آدما خونه داشته باشن؛ اما به نظرت این حقشونه که وقتی میخوان پاکدامن بمونن با این بهانه‌ها، جواب رد بشنون؟!! »

 

💠لیلا که با صدای گرم مادر از فکر و خیال کنده شده بود، لبخند زد و به چشم‌های مهربان و ریز مادر خیره شد:«نمی‌دونم مامان. خب دخترخاله‌ها بهم میخندن. وضع اونا و زندگیشون خیلی بهتر از این حرفهاس. به نظرت امیرعلی مایه ی سرشکستگی مون نمیشه؟»

 

🎋مادر میل و کاموای بافتنی‌اش را برداشت، گفت:«اگر قراره سرشکستگی به این حرفها باشه، خیلی اوضاعمون بده. »

 

🌸لیلا خندید. مادر قطعه ای از کاموای کرم رنگ را دور انگشت سبابه اش پیچید و گفت: «میدونی هزار وچهارصد سال پیش هم، مردم اومدن پشت سر امیرالمومنین، همین حرفها رو به حضرت زهرا زدن؟!! »

 

🍃لیلا با چشمانی گردشده نگاه کرد: «واقعا؟ پس چطور نظر حضرت عوض نشد؟»

 

☘️_چون پبامبر اکرم اومدن پیش دخترشون و پرده ای از غیب رو براش کنار زدن.اون وقت فکر میکنی چی دیدن؟

 

🔘_حتی حدس هم نمیشه زد.

 

🌺مادر خندید:« به خصوص با ذهنی که درگیر اضطرابه. » چشمهای منتظر لیلا،مادر را مجبور کرد که ادامه‌ی ماجرا را بگوید: «حضرت آسمون رو نگاه کرد و دید هزاران شتر با چندین کتاب دارن راه میرن. پیامبر وقتی تعجب دخترش رو دید،فرمود:«بابا میدونی اینا چی حمل میکنن؟! اینا بخشی از فضیلتهای علی هست که در این کتابها نوشته شده و خدا و من به اونا آگاهیم. حالا باز ببین علی رو می‌پسندی یا نه؟ »

 

🍃_مامان! واقعا اینقدر خیالت تخته که با امام علی مقایسش میکنی؟ 

 

🌾_نعوذبالله مادر. هیچ کس به گرد پای آقامون هم نمیرسه. اما هرکار کنی ازدواج مثل هندونه ی سربسته است . تنها کاری که ازما برمیاد اینه که پسر و خانوادش و وضعشون رو بررسی کنیم. با تحقیق ادب و آدابشو بسنجیم. بقیش هم توکل به خدا. اما من دلم روشنه . از بچگیت برای آینده ‌ات دعا می‌کردم و دست خودشون سپردمت. 

 

🌸لیلانفس عمیقی کشید. به آغوش مادر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فنجان‌های چای را روی میز صبحانه گذاشت. تکه‌های نان تازه بربری را درون سبد قرار داد. فرناز نگاهی به میز انداخت. کره، مربا، پنیر و گردو با چهار تا تخم مرغ عسلی، چیزی کم نبود.

☘️_رضاجان! صبحونه حاضره، دسته گل‌های خونه بیایید.

🌾علی دست خواهرش فاطمه را گرفت با هم به طرف آشپزخانه دویدند. صدای زنگ گوشی رضا بلند شد: «عزیز حالش بد شده. زود خودتو برسون.»


🌸رضا خداحافظی کرد و گوشی‌ را توی جیب کتش گذاشت. فرناز نگاهی به رضا انداخت.

☘️_رضا صبحانه‌ نمی‌خوری؟

🍃_دستت درد نکنه، میرم بیرون کار دارم.

🎋_روز جمعه‌ای چه کاری داری؟

🔸_عزیزم بعد میگم.

 🔘علی و فاطمه  مشغول خوردن صبحانه بودند که پدرشان صورت آن‌‍‌ها را بوسید.

🔹_بچه‌ها وقتی برگشتم باهاتون بازی می‌کنم.

🍃رضا عزیز را به بیمارستان رساند. مادر رضا کنار تخت عزیز روی صندلی نشست.  نگاهش به  چهره‌ی مادر، زیر لب گفت: «خدایا شکرت.»

☘️صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. علی و فاطمه به سمت میز تلفن دویدند. علی گوشی را برداشت:«مامان بیا، بابا کارت داره.»

🌸_بهت پیامک دادم، اما جواب ندادی.

🍃_مرموز شدی آقا.

🍀_پس برو پیامک رو بخون، فعلا خدا حافظ.

🌸فرناز به سمت گوشی‌اش رفت. پیام رضا را باز کرد:«بانو جان! حال مادربزرگم بد شده، رفتم خونه‌ی مادرم.»

🌺فرناز یادش آمد که با رضا قرار گذاشته بودند.پیش بچه‌ها همیشه رعایت کنند. هر حرفی، هر خبر بدی را نگویند تا در شرایط بهتر گفته شود. به سمت آشپزخانه رفت. نگاهی به پذیرایی انداخت، علی و فاطمه سرگرم بازی بودند.

🍃شماره رضا را گرفت و آهسته گفت:«حال عزیزجون چطوره؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

tarbiyat gheyre mostaghim

✅ باید با کودک از همان ابتدا با اخلاق خوب برخورد کرد.

🔘برخی خانواده‌ها متأسفانه با این طرز تفکر که بچه شاید لوس شود، آغوش پر مهر خود را در مقابل کودک بسته نگه می‌دارند.

🔘در صورتی که در آغوش کشیدن و مهرورزی از همان ابتدای نوزادی سبب تشکیل اعتماد ریشه‌دار و عمیق در کودک می‌شود و خود عاملی برای موفقیت‌های کودک در زمان‌های آینده است.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

  🍃هفته آخر سال تحصیلی بود. برنامه امتحانی همه کلاس‌ها را به دانش آموزان دادند. آخرین کلاس آنلاین دانش آموزان دبیرستانی به پایان رسید. سیاوش به سه تا از دوستان صمیمی‌اش پیامک داد:«صبح جمعه پیست دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر، همه ساعت ۸ جلو خونه ما جمع شید.»

☘️حامد عصر پنج شنبه به پدرش گفت: « بابا! با سیاوش و علی و دو تا از بچه‌های مدرسه برای دوچرخه سواری می‌خوایم به پارک جنگلی بریم. »

🎋_پسر جان تو که دوچرخه نداری.

🔹_غرفه‌ای تو پیست، دوچرخه کرایه میده.

▪️پدر حامد کمی فکر کرد و بعد اجازه داد: «پسرم، فقط مراقب خودت باش. اولین باریه که بدون من و مادرت با دوستات به تفریح میری.»

🔘_ پدرجان مواظبم، نگران نباش.

✨پدر به سمت کتش که روی جالباسی آویزان بود، رفت. از جیب بغل کتش کیف قهوه‌ای رنگی را در آورد. چند تا از اسکناس‌ها را شمرد و به حامد داد.  او از پدرش تشکر کرد.

☘️صبح جمعه مادر حامد مقداری خوراکی توی کوله‌پشتی‌ او گذاشت. حامد از پدر و مادرش خداحافظی کرد. کوله پشتی را بر شانه راستش انداخت. از خانه خارج شد. سیاوش به او زنگ زد و گفت: «سر کوچه‌مون بمون، تا بیام زودتر بریم.»

🍃حامد سر کوچه خانه‌ی سیاوش به درختی تکیه داد. سرش را به داخل کوچه چرخاند، با دیدن سیاوش پشت فرمان ماشین پدرش، اخم هایش را درهم کرد و رویش را برگرداند. به سمت خیابان قدم برداشت. سیاوش بوق زد و بعد کنار حامد راند: « چته پسر، چرا از اونوری میری؟»

🌾حامد بدون نگاه کردن به سیاوش گفت: « تصدیق نداری و فکرم نکنم بابات بهت ماشین رو داده باشه. دنبال شر نیستم، بر‌میگردم.»

🍁سیاوش قهقه زد و گفت: «بی‌خیال، بیا بالا.»

🍂حامد به راهش ادامه داد. سیاوش چند ثانیه خیره به حامد نگاه کرد. بعد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار حامد گذشت و فریاد زد: «بچه ننه.»

✨حامد با‌اخم سوار تاکسی شد. نرسیده به خانه گوشی‌اش به صدا در آمد: «تو راهه خونمونم. چی شده!؟»  رنگ حامد پرید. گوشی را قطع کرد.

🍃 کلید را در قفل چرخاند. با صدای بسته شدن در خانه، پدر به سمت حیاط رفت:«حامد! زود برگشتی؟»

☘️ یک دفعه چهره‌ی حامد دگرگون شد با بغض گفت:«سیاوش سوئیج ماشین پدرش رو بدون اجازه برداشته بود. من به خاطر حرف‌های شما باهاشون نرفتم. تو راه مثل اینکه تند می‌رفتن که زدن به یِ بچه‌ ...»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر