🍃برای بار هزارم نگاهم را می دزدم. دوسه پرستار دورش را گرفته اند و کودک بی حال نگاه میکند،کمک میخواهد انگار؛ اما توان ندارد جیغ بزند یا بلند گریه کند وبیمارستان را روی سرش بگذارد.مثل وقتی که شاداب بود.
☘️ چند روز است مریض است. انگار تمام اب بدنش رفته. بی روح ومظلومانه نگاهم میکند از شادابی چهره ی قشنگ سه روز پیشش هیچ خبری نیست. شیرش داده ام تا در معده اش مانده شیر داده ام اما هجوم بی امان این ویروس لعنتی نمیگذارد حتی گرمی آب زیر پوست شفافش جمع شود.
⚡️ کودکم پوستش چروک شده. اشکهایم می بارند ومن دلم میخواهد دستهای پرستاران را بگیرم. هلشان بدهم یک طرف و بگویم رها کنید کودکم را اصلا بگذارید خودش بمیرد بهتر از این است که زیر دستهای شما بمیرد. بهتر از این که دستها وسرش و حتی پاهایش همان پاهایی که تا دو روز پیش تپلی وسفید بود را در جستجوی یک رگ، پاره کنید.
🍂 دست یکیشان رفت روی سرش. میخواهند به پوست سرش سرم بزنند. انژیوکت را لخت میکند که جیغ میزنم.تو روخدا نه، من خودم رگش را پیدا میکنم.
🍁آقای دکتری که انگار کمی تجربه دارد شاید هم پدر باشد، نظر پرستار را رد میکند. از پشت عینک بی قاب گردش به من نگاهی می اندازد. توصیه ام را میکند گویی.
🍃پرستار رام میشود. دست از سر کودکم برمیدارد و دوباره سوزن به دستی و پد الکلی در دست دیگرش، میزند روی رگهای نازک دست و پای کودکم. من زیر لب هرچه ذکر و دعا حفظم میخوانم. هرچیز که شاید کمک کند به اینکه آن رگ لعنتی بالاخره پیدا شود و اینها دست از سرش بردارند.
☘️کارساز میشود. زود نه. اما بالاخره دکترها وپرستارها دورش را خلوت میکنند. چادرم خیس اشک است. لبهایم از ترس و ذکر خواندن خشک شده و رد افتاده. نگاهم خیره می ماند روی دست کودکم.
🍂دو سه جای دست و پایش کبود و خونی است. آخر جایی روی پشت پایش، را گیر آورده اند، چوبی زیرش بسته اند، تا پای نرم ولطیفش، آرام بماند و رگهای نازک میلیمتری اش، دوباره پاره نشود و دوباره انژیوکتهای لعنتی باشند و دستها و پاها و کسی چه میداند شاید سر کودک معصومم.
🎋دستهای بیجانش را در دستم میگیرم. همه ی امیدم این است که حالا با این سرم، بااین قطره های آب که سرد وارد رگهاش میشود، و لابد کلی سردش میکنند، از این بیماری نجات یابد. شاید بعد سه روز برخیزد بنشیند و دوباره اقو بگوید و دلم را ببرد.
🍃نگاهم میچرخد روی صورت کوچکش موهای کوتاه و طلایی تازه بیرون زده اش. لپهایی که تا سه روز پیش، تو پر بود و حالا مثل کیسه ای که خالی شده باشد، افتاده.
☘️آرزوهایم برایش را، مرور میکنم. مثلا قد بکشد. جوان رعنایی بشود، لباس سربازی تنش کند یا یک روز گونه هایش به سرخی بزند. سرش را پایین بیندازد. بیاید بین من و بابایش بنشیند و بگوید که عاشق شده است و من دلم غنج برود برای دیدن نوعروسش و برای دیدن پسر یا دخترش. هرچه که باشد مهم نیست. مهم این است که بچه ی اوست. شنیده ام نوه مغز بادام است.
🍃اما اینها آرزوهای چندروز پیش بود الان سقف آرزوهایم برای او، این است که تا ساعتی یا روزی یا حتی چندروز دیگر اما سرانجام بنشیند، نگاه درخشانش را به من بدوزد، ماما بگوید و آخخخخخخ... حتی چقدر دلم برای غرزدنهایش تنگ شده که بهانه بگیرد و مانند قحطی زده ها، خودش را به من بچسباند و هرگز از شیرخوردن، خسته نشود. خداکند اینها آرزو باشد و نه حسرت.
🍁یکبار دیگر نگاهش میکنم آرام و بیجان سرش را می غلطاند و گردن کوچک باریک و سفید رنگش دلم را بی تاب میکند. دلم میخواهد لبهایم را بگذارم روی تای گلویش و آنجا را بو بکشم. همانجا که همیشه بوی بهشت میدهد. پسرم هفت ماهه است و یک ماه بزرگتر است از طفلی که میخواهم سلامتیش را نذر او کنم. به مادری فکر میکنم که آرزوهایش هیچ وقت در مورد فرزندش محقق نشد.
tanha_rahe_narafte@
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte