تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

پر نورتر از همیشه

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

💵پول چراغ خواب را که حساب کردم چشمم به رضا پسر همسایه افتاد که از پشت ویترین چطور به چراغ خواب ها خیره شده بود. حسرتی بزرگ نگاهش را همراهی می کرد. تا از مغازه بیرون رفتم ، من را که دید سریع نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت و رفت.

 

🍃از صدای به هم خوردن در حیاط، امیرمحمد خودش را به دم در رساند: «مامان برام گرفتی؟ »

 

☘در را بهم زدم گفتم: «پسر مامان معلومه خیلی گرسنه شده که سلامش را هم خورده !»

 

🌸_سلام سلام !ببخشید حواسم نبود. حالا بگو چراغ خواب رو برام خریدی؟

 

🎋_ آره عزیزم، بیا بگیرش.

 

✨امیرمحمد چراغ خواب را که به برق زد، از خوشحالی نور چشمانش از چراغ خواب بیشتر شده بود.

 

🛎 یکدفعه یاد نگاه معصومانه رضا افتادم. یک سالی میشد که پدرش را در تصادف از دست داده بود. مادرش مانده بود با سه بچه قد و نیم قد و کلی بدهی همسرش.

 

🌿با خودم گفتم کاش یک چراغ خواب هم برای رضا خریده بودم. طفلکی حتما خیلی دوست داشت یکی از آنها را داشته باشد. فکری به ذهنم رسید: « امیرمحمد مامان امروز رضا پسر اکرم خانم را دیدم خیلی دلش می خواست یکی از این چراغ خواب ها رو داشته باشه. تو که میدونی اون بابا نداره که کار کنه و بتونه براش بخره؛ خواستم بگم تو که یک چراغ خواب دیگه هم داری اینو ببر بده رضا. من قول میدم بهت ماه بعدی برات یکی دیگه بخرم.»

 

🍂قیافه امیرمحمد کمی در هم پیچید،سریع اتاق را ترک کردم تا کمی فکر کند و تصمیمش را بگیرد. نیم ساعتی نگذشت که امیرمحمد به آشپزخانه آمد.

 

🍃_مامان آخه من خیلی این چراغ خوابه رو دوست دارم.

 

🌸_میدونم پسرم ، آدم هم باید بتونه از چیزی که دوست داره برای یه چیز مهم تر بگذره؛ منم خیلی وقتا از کارهایی که علاقه دارم انجام بدم بخاطر تو ازشون میگذرم.

 

🌱امیرمحمد سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقش رفت. برگشت و چراغ خواب به دست کنارم ایستاد: « مامان کی برم بهش بدم؟به نظرت الان خونه هست؟»

 

🌾_قربون پسرگلم که تصمیم درست را گرفت! برو ببین هست یا نه.

 

⭐️از انتخاب امیرمحمد خیلی خوشحال شدم و مطمئن بودم چراغ خواب امشب پرنورتر از هر زمان دیگری روشنایی می بخشد. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی