یک راز
🍃امشب هم کنار پنجره رفت. کلی حرف داشت که با ماه بزند. کار هر شبش درد و دل کردن با ماه بود. بعد فوت مادرش کسی را نداشت با او رازهای دلش را بگوید.
☘_سلام ماه خوشگلم خوبی؟
🌸_تو هم مثل من دلتنگ مامانی؟
🌾_یادته چقدر با مامانم سر آوردن نینی بحث میکردم؟
🎋_به مامان گفتم که مامان یه آبجی، یه داداش واسم بیار. اون شب تو هم داشتی بهم نگاه میکردی. قشنگ یادمه دستهاتو گذاشتی کنار گوشات، اونارو تیز کردی تا ببینی من و مامان چی میگیم! یادته؟!
🍃_مامان از اون نگاههای مهربون بهم کرد. لبهاش از هم کشیده شد و گفت: سحر بیخیال! خودم جای همه رو واست پر میکنم. هم مامان هم داداش و هم آبجی! تو هم مثل من غصه میخوری؟!
✨_راستی امشب یک راز خیلی مهم میخوام بهت بگم! میدونم حواست به رازم هست.
فقط خجالت میکشم بهت بگم. چشات رو ببند یا دستات رو بزار روی چشات تا بهت بگم! من میخوام وقتی بزرگ شدم ده تا بچه بیارم! چرا میخندی؟ واای برم تو رختخواب صدای پای بابا داره میاد. فعلا شب به خیر.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
