تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🍀صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت و ترمز ناگهانی ماشین، همه چشم ها را به آن سوی خیابان خیره کرد. 

 

🌺لیلا که دست مادر را رها کرده بود وسط خیابان، بغض کرد. محکم عروسک خود را در آغوش گرفته و با دستش چشمان عروسکش را پوشانده بود، تا مثل خودش آن صحنه را نبیند. 

 

💦اشک هایش مثل ابر بهاری باریدن گرفت و با چشمان عسلی اش بین جمعیت به دنبال مادر می گشت.  

 

🌸مادرش که تازه متوجه نبودِ دخترش در کنارش شده بود و او را وسط خیابان می دید، حال خودش را نفهمید. با گریه به سوی او دوید.

 

🌱لیلا هم که ترسیده بود با دیدن مادر خود را به او رساند. خودش را در آغوش مادر انداخت و گریه اش شدت گرفت.

 

🌼مادر در حالی که او را نوازش می کرد، به او گفت: «دختر گُلم غصّه نخور، خداروشکر چیزی نشده، من پیشتم. گریه نکن خوشگلم بهت قول میدم دیگه دستتو محکم بگیرم.»

 

☘راننده که عصبانی بود به مادر لیلا گفت: «خانم این چه وضعشه حواستون به بچه تون باشه. عجب گیری افتادیم هاااا.»

 

🌱امّا مادر لیلا هیچی نمی شنید و تمام گوشش پر شده بود از گریه دخترش لیلا.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺بعد از پختن ناهار روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم، میخواستم در روز تولدم ذهنم را از هر چیزی که آزارم می دهد پاک کنم. کم کم احمد باید از راه می رسید. احمد هیچ وقت تولدم را یادش نرفته بود، بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه هدیه ای برایم خریده است.

🌸با صدای چرخش کلید دلم یکدفعه ریخت. دستی بر روی صورتم کشیدم و به سالن رفتم.

☘️_سلام احمد جون خسته نباشی؟

🌺_سلام خانم خانما، تو هم خسته نباشی، یه چای دبش به ما می دی؟

🌸_چشم تا شما آبی به سروصورتت بزنی آماده هست.

☘️هدیه ای در دستان احمد نبود، اصلا چیزی هم نگفت ، نکند این بار تولدم را یادش رفته.
غرق در همین افکار بودم که با دو چای کنار دست احمد، روی مبل نشستم.

صبح طلوع
۲۹ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸سالها بود از پدر ومادرش خسته بود. خیلی از پدر و مادرهای دوستانش را می‌شناخت که ایده آل تر از پدر ومادر او بودند؛ اما پدر ومادر او، ساده، روستایی وسخت گیر بودند.

🌺تلفن زنگ خورد و پروانه گریه کنان پشت تلفن نفس نفس میزد. پروانه کسی بود که زهرا همیشه به او و پدر ومادر روشنفکرش، غبطه می‌خورد.

🌸_چی شده؟

☘️_مردک با خودش چی فکری کرده که حالا من رو تو شهر غریب گیر آورده و فکر می‌کنه هرکاری از دستش برمیاد...

🌺_چیشده پروانه جون. درست حرف بزن. ببینم چی میگی؟

صبح طلوع
۲۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺صدای تق و شکسته شدن چیزی زهره را از آشپزخانه به هال کشاند.  تکه های لاجوردی گلدان از گوشه دیوار تا وسط فرش کرم رنگ پخش شده بود. زهره با اخم به مینا نگاه کرد.

🌸مینا در خودش جمع شد، انگشت‌هایش را در هم پیچید. زهره فریاد زد: « گلدونی که دوستش داشتمو واسی چی شکوندی؟ » مینا با بغض گفت:« می‌... می‌خواستم بیارمش پایین بازی کنم که یهو از دستم ول شد، شکست.»

☘️زهره مثل گرگ زخمی نعره زد:« بازی، بازی. دو دقیقه یِ جا آروم بشین. خستم کردی، هلیا مثل تو پنج سالشه؛  ولی یِ جا میشینه با اسباب بازیاش ساکت بازی می‌کنه؛  تو چی؟ عین گربه از درو دیوار خونه بالا میری. دیگه حق نداری با وسایل خونه بازی کنی، فهمیدی؟ مردم بچه دارن ، ماهم بچه داریم.»

🌺هق هق گریه مینا بلند شد و صورتش از اشک تر شد. زهره بدون توجه به گریه مینا گفت: « واسه من آبغوره نگیر، من مثل بابات نیستم که لوست کنم. برو تو اتاقت، زود باش.»

🌸مینا با دست‌های کوچکش اشک‌هایش را پاک کرد و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت  انداخت. سرش را لای ملافه کرد و گریست تا خوابش برد.

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀روی چمن ها خوابیده و به آسمانِ آبی لاجوردی چشم دوخته بود. خنکای چمن های زیر پهلویش و نسیم ملایمی که از لابه لای برگ های درختان سر به فلک کشیده بالای سرش، به صورتش می خورد او را در لذتی ژرف فرو برده بود. اولین بار است که به بوستان بانوان آمده،تا دوستان دوران دبیرستانش را ببیند.

🌼صدای شاد فاطمه، او را از خیالات شیرین بیرون کشید، از جا به تندی جهید تا فاطمه را در آغوش کشد و بوی بهترین دوست دوران زندگی اش را استشمام کند. لبخند روی لب های گوشتی فاطمه او را دوست داشتنی تر کرده بود. او نیز لبخند را مهمان لبانش کرد.
جیغ پُر از شادی و شعف فاطمه توجه اطرافیان را به سوی خود کشانده بود؛ ولی او بی خیال همه، انگار می خواست با تمام وجود خاطره دلنشین آن لحظه را در ذهن خود به خاطر بسپارد.

🌺بعد از خوش و بش کردن، زانو به زانوی هم روی چمن ها نشستند و در چشمان هم نگاه کرده و از هر دری صحبت کردن. زینب که حالا فهمیده بود فاطمه کارشناس امور دینی است، به یاد سمیه و زندگی درب و داغونش افتاد که هر آن احتمال می رفت از هم بپاشد. شروع کرد از او گفتن، از بی مبالاتی اش در ارتباط با نامحرمان و از نارضایتی اش از زندگی اش.

صبح طلوع
۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌇 احمد نگاهی به آسمان انداخت خورشید در حال برداشتن اشعه های طلایی اش از سر زمین بود، آهی از ته دل کشید و به جای خالی دانیال نگاه کرد. دیگر به کارهایش عادت کرده بود؛ ولی هر بار دلش از  بی توجهی ‌های او  سنگین می شد و غصّه گلویش را می فشرد ؛ اما غرور مردانه اش اجازه جاری شدن اشک‌‌هایش را نمی داد.

🌺به یاد یک ساعت پیش افتاد که به پسرش دانیال گفت: «دانیال پسرم برو سر کوچه 3 تا نون بگیر، نون نداریم.»

دانیال مثل همیشه با بی اعتنایی به حرف پدرش گفت: «بابا کار واجب دارم نمی تونم. می دونی تو فرهنگسرا کلی کار سرم ریخته.»

🌼پدر نگاه عمیقی به چشمان عسلی پسرش انداخت و در دل به حال خود تأسف خورد که چنین پسری با این افکار غلط نصیبش شده، با خود می گفت: «دلم خوشه فرستادمش فرهنگسرا . من موندم چی به اینا یاد می دن؟! باید یک روز با استادش حرف بزنم.»

☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️

🔹قال رسول اللّه صلى الله علیه و آله :یُقالُ لِلعاقِّ : اِعمَل ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ فَإنّی لا أغفِرُ لَکَ.
🔸پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به نافرمانِ پدر و مادر گفته مى‌شود: هر اندازه مى‌خواهى ، طاعت به جاى آور که من، تو را نمى‌آمرزم.

📚حلیة الأولیاء، ج۱٠،ص۲۱۶

 

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

😊محمد با چشم های سبزش، به صورت سفید و چروکیده مادرش نگاه کرد. مادر، لثه هایش را روی هم سابید و قربان صدقه محمد رفت:«مادر مواظب خودت باش...»

🐥مینا میان بابا محمد و مادر بزرگ نوک پا بلند شد، عین طوطی تکرار  کرد:«بابا! برم؟ بابا...»

🐇 اما کسی به حرف هایش توجهی نکرد. مانند خرگوش از جایش پرید تا او را ببینند و دوباره گفت:«بابا! بابا...»

😠محمد اخم هایش را درهم کرد، با چشم هایی خط و نشان کشان، به مینا خیره شد و با صدایش دل مینا را لرزاند، گفت:«هیچ وقت وسط حرف بزرگ ترها نمی پری، فهمیدی؟»

😔 مینا سرش را پایین انداخت. چیزی درونش خرد شد و لبه های تیزش به قلبش نیشتر زد.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕰تیک تاک ساعت میان هیاهوی سکوت نیمه شب مثل پتک بر سر  نسیم می کوبید. دقیقه به دقیقه به ساعت نگاه می‌کرد ‌و عقربه‌ها را دنبال می‌کرد. پشت پنجره می رفت و به در خیره می شد. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به گوشی خیره شد، تماس‌های بی پاسخ امیدش را به او بریده بود. به خودش دلداری داد:« میاد، دیر نکرده، حتما میاد.»

📚روبروی کتابخانه ایستاد، کتابی برداشت. شاید با خواندن کتاب دقایق زودتر بگذرند. خطوط مشکی را دنبال کرد، لابه لای خطوط مشکی ذهنش به بعدازظهر قدم گذاشت و خط اخم میان ابروهای نازک نسیم را عمیق کرد.

☀️خورشید از حیاط خانه هنوز پا بیرون نگذاشته بود که نسیم مانتو سبز و با لبه‌های ریش ریشش را پوشید و مقابل آینه ایستاد، کرم روی صورتش مالید و زیر لب غر  زد: « باز باید فیس و افاده مادر و دخترو تحمل کنم . فیس و افاده طبق طبق ... »

🌸یکدفعه در آینه میثم را با اخم‌های گره کرده دید. میثم با صدای آرامی گفت:« نظرت درباره مادر و خواهرم  اینه؟! واقعا که... »

🌺قلب نسیم لرزید ولی زبانش محکم چرخید:« بله نظرم همینه پرمدعا و پر از فیس و افادند جفتشون  و خودتم خوب می دونی که حقیقت داره.»

☘️میثم دندانهایش بر هم فشرد. انگشتانش را میان کف دستش فشرد. رعد وبرق وار مقابل نسیم ایستاد. جثه کوچک نسیم زیر سایه قامت و هیکل چهارشانه میثم لرزید. میثم فریاد زد:« پس بهتره خونشون نری و پسرشونم نبینی.»

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸عشق سراسیمه اوج می‌گیرد و لبخند مهمان لبها می‌شود.

🌺قلب فاطمه از تاب محبت علی بی‌تاب اما با سنگ چند زن سنگ دل شکسته است.

☘️اشک از گوشه‌ی چشمش باریدن گرفت
و پدر، آن مهربان ازل، اورا صدا زد:«چی شده دخترم‌؟ به این وصلت راضی نیستی؟»

🌸_خدا می‌دونه که راضی ام پدر؛ اما زنها از فقر علی گفتن و اینکه چطوری راضی به ازدواج با او هستم؟!»

🌺پدر لبخند زد .چشم در چشم دخترش دوخت و با دستی به چانه‌ی او، سرش را بالا آورد، گفت: «می‌خوای بدونی علی چه محاسنی داره؟»

☘️_البته پدر.

🌸_به آسمان نگاه کن.

🌺 تصویر هزار شتر که هرکدام باری سنگین از کتاب بر دوش دارند، پیش چشم زهرا نقش می‌بندد.

☘️_دیدی دختر بابا هرکدام از این شتران هزار وصف از علی حمل می‌کنن و هیهات که به آخر برسن.

🌸فاطمه چشم از آسمان بر داشت و عشق به علی را روی لب زمزمه کرد و گفت : «راضیم به رضای خدا و پیامبرش. راضی ام به همسری علی»

🌺و عشق پایکوبان چرخید...

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


:blossom:زهرا دلتنگ بود. نمی‌‌دانست چطور خودش را سرگرم کند. هر چه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید.

:leaves:مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، کلافگی او را دید. دستش را گرفت. او را کنار خودش نشاند.

:cherry_blossom:_چی شده مادر، چیزی می‌خوای؟

:hibiscus:_نه.

☘_ مادر، خب چی‌ شده؟

:blossom:_دلم گرفته.

:leaves:مادر همه چیز دستش آمد.

:hibiscus:_ راستی یادم رفته بود، پاشو تا با همدیگه خونه‌ی معصومه خانوم بریم با دختراش بازی کنی.

:blossom:در راه بستنی خریدند و به خانهٔ معصومه خانوم رفتند. چند ساعت بعد، وقتی به خانه برگشتند، زهرا شاداب از همنشینی با گروه هم‌سن و سال و حرف زدن با مادرش، تمام غصه‌اش را فراموش کرد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر