تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

 

🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند.

و تلاش می‌کردند که به توصیه‌ی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرف‌ها را از یادشان برد.

 

🌸مریم فقط می‌دانست مامان به خانه‌ی مادر بزرگ رفته و شماره‌‌ی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمی‌رسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.»

 

🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود.

 

☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شماره‌ها را می‌دید و انگشت در آنها فرو می‌کرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند‌‌. بعد چند بوق، غریبه‌ای جواب داد:«بله»

 

🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه.

 

🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟»

 

☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.»

 

🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🌈رنگ‌های زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز می‌رقصیدند و می‌‌چرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگ‌ها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباس‌ها را زیرورو کرد.

🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازه‌دار گفت که لباس دیگری بیاورد.

🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز  اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباس‌ها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.

🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و می‌گفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»  

🍀مهناز سایه رنگ‌ها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایه‌ای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباس‌های رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر می‌رفتند. دوباره روی سایه رنگ‌ها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه‌ ای رنگش روی آدم‌های رنگارنگ می‌چرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.

🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاه‌هایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم‌ رسید، شاخک‌هایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه می‌کنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»  

🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آن‌ها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آن‌ها خیره شدند.

🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدم‌های تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.

🌹صدای فریاد :«بچمو کجا می‌بری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
🌲با قد سروگونه، چهره ی بهشتی اش و رفتار فاخرش قلب ها را به تسخیر خود درآورده بود. یکی یکی کودکان خردسال را، ماهرانه در بغل می گرفت. هر کس که در آغوش پر مهر او جای می گرفت دوست داشت برای همیشه آنجا بماند. او که همیشه بوی عطر گل های خوشبوی بهاری را می داد، همه را مست خود کرده بود. همه او را و او همه را دوست داشت.

🥀دلش با دیدن درد و رنج کودکانی که وقتِ بازی و تفریح شان را اینگونه از آن ها دزدیده بودند، آتش می گرفت. هر وقت به دیدن آن ها می رفت غصّه اش می شد که چرا او نمی تواند حق آزادی و حیات را که از آن ها گرفته اند بازپس گیرد؟

🕌آن ها در اردوگاه آوارگان فلسطینی در جنوب لبنان بودند، که همه را به زور اسلحه از سرزمین مادری و خانه های اصلی شان آواره کرده و آن سرزمین مقدس را، با ظلم و ستم به اشغال خود درآورده بودند.

🍀بارها و بارها نقشه اش را در سر مرور کرده، و برای روز موعود خود را آماده می کرد.

🌼حالا انگار آن روز موعود رسیده بود. بچه ها چشمشان به ورودی اردوگاه خیره مانده بود و دلتنگش بودند؛ ولی انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود. عده ای از همان  کودکان خردسال تاب این فراق را نیاورده و در تب می سوختند.

📱خبری از شبکه های اجتماعی همه را در شوک فرو برد. غروب امروز فردی خودرویی بمب گذاری شده را به مقرّ فرماندهان ارشد صهیونیست های غاصب زده است، و این در حالی بود که همان وقت، جلسه مهمی در آن جا برگزار شده بود. این عملیات استشهادی، به هلاکت 10 فرمانده رده بالا و صدها زخمی منجر شده است.

⚡️همه شبکه های لبنانی پر شده بود از چهره فرشته گونه او ، با دیدن چهره زیبای او، شادی و ناراحتی این حس دوگانه، در وجود تک تک شنوندگان موج می زد. چگونه این خبر را به گوش کودکان عاشق برسانند؟ دل هایِ بی قرار و ماتم زده شان با تمام وجود او را می طلبید.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🚿سارا با شنیدن صدای شُرشُر آب حمام،  با تعجب گفت: «سامان ببین مادر دوباره گوش به حرف دکتر نکرده . مگه دکتر نگفت حرکت برایش خوب نیست ؟! قرار بود حداقل یک هفته از روی تخت تکان نخوره!»

🌱- خب میگی چکار کنیم؟ حرف، حرف خودشه! گوش به حرف نمیده.  

💥- دل نگرانشم اگه خوب نشه و دوباره زبونم لال سکته کنه چی؟

🌸- بد به دلت راه نده، ان شاءالله که چیزیش نمیشه، توکل به خدا.

🌺مادر که از حمام آمد با دیدن بچه هایش، متوجه ناآرام بودن دل آنها شد، با روی گشاده و لبخند به لب گفت: «سارا جوون نگران نباش بادمجون بم آفت نداره.»

🌼- سارا با دیدن حال خوب و لبخند مادر،  قربان صدقه اش رفت: «الهی من فداتشم. به فکر خودت نیستی، کمی به فکر من باش تا از غُصّه دِق نکنم.»

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺قرص آبی، زرد و صورتی روی شیشه کدر رنگ میز ریخت . یکی یکی آنها را در دهانش گذاشت و به زور آب قورت داد. بوی خورشت فسنجان داخل خانه ۸۰ متریشان پخش شده بود. ساجده به عقربه‌های ایستاده روی ساعت ۴ خیره شد. صدای قار و قور شکمش، او را راهی آشپزخانه کرد. آب خورشت کم شده بود، شعله را خاموش کرد.

 🌸صدای در خبر آمدن مهران را به گوش ساجده رساند. ثانیه ای ابرو و لبانش گریان شدند؛ اما سریع شانه لباس یاسی رنگ معطرش را  صاف کرد و با نشاندن گل لبخند بر لب، به سمت هال رفت. مهران سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود.

☘️ساجده صدایش را صاف کرد؛ اما مهران چشم نگشود. ساجده به صورت سبزه و کشیده به خطوط ریز کنار لب و چشم‌هایش مهران  خیره شد. با صدای بلند سلام کرد. مهران چشم‌های سیاهش را گشود و زیر لب سلام گفت. ساجده گفت:« تا لباساتو عوض می‌کنی ناهارو میکشم.»

🌺مهران به سمت اتاق راه افتاد و گفت:« من خوردم.» سر ساجده تیر کشید، صورتش سرخ شد و گفت:« چند بار گفتم، اگه بیرون چیز می‌خوری بهم خبر بده تا برای حضرت والا منتظر نمونم.»

🌸مهران ایستاد و همانطور که پشتش به ساجده بود، گفت:« خستم، حوصله بحث ندارم.» راه افتاد. ساجده  محکم روی ریمل چشم‌هایش و رژ لبش دست کشید. با صدای لرزان و بلند گفت:« من خستم، همه کار کردم و می‌کنم که منو ببینی ولی... اصلا میدونی روانپزشک میرم و قرص رنگارنگ میخورم... »  

☘️زیرچشم‌ها و گونه‌هایش خط باریک و پهن سیاه ریمل پخش شد. آب دهانش  را قورت داد، مقابل مهران رفت:« ببین، به خاطر تو خودمو رنگ و لعاب میدم و نمی بینی، نمی بینی، نمی بینی... من بیشتر از تو خستم.» هق هق گریه‌اش را به زور در میان گلو خفه کرد و به سمت اتاق رفت.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦 از پنجره به بارش شدید باران نگاه می کرد و با ریختن هر قطره باران دل کوچک معصومه، بهانه برداشتن چتر گُل گُلی اش و رفتن زیر باران می کرد؛ ولی چند ماهی می شد که آن صفا و صمیمیت همیشگی بین پدر و مادر نبود. 

حرف هایی را می شنید که با آن سن کوچکش، متوجه نمی شد. 

 

🍀یک روز به مادر گفت: مامانی هر وقت بابا عصبانی میشه هِی میگه "طلاقت میدم" ؛ این که بابا میگه یعنی چی؟

مادرش به تلخی خندید و گفت: دختر خوشگلم تو بازیتو بکن، به این چیزا فکر نکن!

 

🌱 از وقتی که پدرش، سر کار جدید رفته بود، اکثر همکارهایش زن و به صورت مداوم با هم در ارتباط بودند، همین سبب شده بود که زندگی آن ها بهم ریخته و آشفته شود.

 

🍃 حالا برادرش به او گفته بود، طلاق یعنی؛ دیگر مامان و بابا کنار هم نیستند. یعنی؛ دیگر من، تو، بابا و مامان با هم نمی رویم مسافرت، یعنی؛ دیگر نمی توانیم باهم چهارتایی بنشینیم کنار باغچه و بوی بهار نارنج را حس کنیم و از آن بستنی که مامان درست کرده بخوریم.

 

🌼بعد برادرش گفت: «آبجی ناراحت نباش ما نمی ذاریم اینجور بشه. امروز به مادربزرگ زنگ می زنیم بیاد کمکمون. درسته تلفن قطعه؛ ولی سر کوچه مون ی تلفنه.»

 

🍃 دوباره بابا و مامان رفتند برای کارهای طلاقشان که محسن گفت: «بریم بیرون زنگ بزنیم.»

 

🌸وارد کوچه که شدند همان ابتدا نگاه معصومه روی دختر همسایه دوخته شد، که بغل باباش بود و مامانش هم دست آن یکی دخترش را گرفته بود و می خندیدند . 

 

☘️ انتهای کوچه رسیدند که پدرشان آمد. ابروهایش را بالا و پایین داد و گره ای در آن ها بوجود آورد و گفت: «کجا سرتون انداختین پایین و دارین میرین؟»

محسن ناخودآگاه سرش را پایین انداخت؛ ولی معصومه با همان شیرین زبانی دخترانه اش گفت: «بابا داریم می ریم به مادربزرگ زنگ بزنیم تا نذاره شما از مامان جدا شین.»

 

❄️ احمد آقا که می دانست کار از کار گذشته و دیگر آنها از هم جداشدن، اخم هایش از هم باز شد و غم بزرگی در چهره اش نشست.  

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺محبوبه به مادرش خیره شد. فاطمه ظرف‌ها راشست و بعد پیام‌های خصوصی تمام پیام‌رسان هایش را چک کرد. دوساعتی مشغول کار با گوشی بود.

 

🌸 وقتی کارش با گوشی تمام شد، چشم چرخاند، محبوبه گوشه اتاق سرش را روی زانوهایش گذاشته و به خواب رفته بود. فاطمه با خودش گفت: « ناهار و شام مقوی بهش میدم پس چرا اینقدر بی‌حاله و می‌خوابه؟»

 

☘️فاطمه سرش را در میان دستانش گرفت و آه بلندی کشید. به سمت میز کوچک دخترش رفت تا آن را مرتب کند.

 

🌺 کتاب و عینک او را داخل کمد گذاشت. ناگهان خودکار بنفش در میان دفترچه خاطرات گل گلی دخترش نظرش را جلب کرد. لای دفتر را بازکرد و آن را خواند:«به نام خدا، امروز من از همیشه بیشتر حوصله ام سر رفته چون مامانم امروز حتی یک ساعت هم کنارم نبود و حس می‌کنم که دوست نداره ؛ کاش این طور نباشه.الانم سرش تو گوشی و حتی یِ بار سرشو بلند نکرد که منو نگاه کنه.»

 

🌸فاطمه گریه اش گرفت. همین طور که بغض گلویش را فشار می‌داد، زودترکارهایش را کرد. گوشی را خاموش کرد و رفت تا برنامه‌ای برای خودش بنویسد تا بیشتر با دخترش وقت بگذراند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🌺خسته و تشنه در آفتاب منتظر مجید بود. مجید برای انجام کاری به اداره رفت و مهدیه با دو تا بچه در ماشین منتظر بود.

🌸هر چند لحظه یکبار یکی از بچه‌ها از گرما نق می‌زد و شرایط برای مهدیه سخت‌تر می‌شد. خسته و کلافه چندباری به شماره‌ی مجید زنگ زد ولی جواب نگرفت.

☘️بالاخره بعد یک ساعت و نیم، مجید آمد. از دیدن چهره‌ی مهدیه همه چیز را فهمید.

🌺مهدیه دلش می‌خواست در را به هم بکوبد و فریاد بزند. در دلش بارها این کار را انجام داد.
سرش داد زد. گریه کرد؛ اما وقتی مجید آمد در آرامشی ساختگی گفت: «پس چرا این همه طول کشید؟»

🌸مجید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید.»

☘️مهدیه خدا را شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش را ضایع نکرد. سرش را پایین انداخت. مجید هم که چهره‌ی گرما دیده‌ی مهدیه و بچه‌ها را دید، آنها را به آبمیوه دعوت کرد. حالا تلألؤ خورشید، نوازشگری می‌کرد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺فاطمه کنار خیابان با شکیبا ایستاده بود. از میان گرد و غبار بعد موشک باران، مادر حورا را دید که جیغ می‌کشید و می‌دوید. جیغ زنان همسایگان را به یاری می طلبید تا حورا را پیدا کند.

🌸خانه دوطبقه شان به خاطر موشک باران روی خانه حورا و مادرش آوار شده بود.

🌼نیم ساعتی گشتند. مادر حورا ، زار‌زار گریه می‌کرد و میان آجر و سنگ ها چنگ می‌کشید تا از میان آوار، حورا فرشته‌ی کوچک مهربان پنج ساله‌اش را بیابد.

☘️صدای جیغ همزمان چندزن، بند دل فاطمه را پاره کرد. همه گفتند:«بیایید کمک، اینجاست هنوز بدنش گرمه.»

🌺زنها چندتایی یاعلی گفتند وقطعات بزرگ آوار را از روی دست حورا برداشتند. فاطمه دستش را روی چشم عروسکش گذاشت تا آنچه او می‌بیند را نبیند.

🌸بدن بی‌جان حورا را از میان آوار بیرون آوردند و فاطمه مثل عروسکش چشم‌هایش را بست و گریست.

☘️کمی دورتر چندزنی شیون کنان، گرد عزیزانشان می‌چرخیدند والغوث یا صاحب الزمان می‌خواندند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸سالها بود از پدر ومادرش خسته بود. خیلی از پدر و مادرهای دوستانش را می‌شناخت که ایده آل تر از پدر ومادر او بودند؛ اما پدر ومادر او، ساده، روستایی وسخت گیر بودند.

 

🌺تلفن زنگ خورد و پروانه گریه کنان پشت تلفن نفس نفس میزد. پروانه کسی بود که زهرا همیشه به او و پدر ومادر روشنفکرش، غبطه می‌خورد.

 

🌸_چی شده؟

 

☘️_مردک با خودش چی فکری کرده که حالا من رو تو شهر غریب گیر آورده و فکر می‌کنه هرکاری از دستش برمیاد...

 

🌺_چیشده پروانه جون. درست حرف بزن. ببینم چی میگی؟

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر