شماره تلفن
🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند.
و تلاش میکردند که به توصیهی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرفها را از یادشان برد.
🌸مریم فقط میدانست مامان به خانهی مادر بزرگ رفته و شمارهی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمیرسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.»
🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود.
☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شمارهها را میدید و انگشت در آنها فرو میکرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند. بعد چند بوق، غریبهای جواب داد:«بله»
🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه.
🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟»
☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.»
🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت.

چقدر لطیف و خوش پایان بود :)