دلتنگی
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
زهرا دلتنگ بود. نمیدانست چطور خودش را سرگرم کند. هر چه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید.
مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، کلافگی او را دید. دستش را گرفت. او را کنار خودش نشاند.
_چی شده مادر، چیزی میخوای؟
_نه.
☘_ مادر، خب چی شده؟
_دلم گرفته.
مادر همه چیز دستش آمد.
_ راستی یادم رفته بود، پاشو تا با همدیگه خونهی معصومه خانوم بریم با دختراش بازی کنی.
در راه بستنی خریدند و به خانهٔ معصومه خانوم رفتند. چند ساعت بعد، وقتی به خانه برگشتند، زهرا شاداب از همنشینی با گروه همسن و سال و حرف زدن با مادرش، تمام غصهاش را فراموش کرد.
۰۰/۰۴/۲۰
