تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

هدیه تولد

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🌺بعد از پختن ناهار روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم، میخواستم در روز تولدم ذهنم را از هر چیزی که آزارم می دهد پاک کنم. کم کم احمد باید از راه می رسید. احمد هیچ وقت تولدم را یادش نرفته بود، بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه هدیه ای برایم خریده است.

🌸با صدای چرخش کلید دلم یکدفعه ریخت. دستی بر روی صورتم کشیدم و به سالن رفتم.

☘️_سلام احمد جون خسته نباشی؟

🌺_سلام خانم خانما، تو هم خسته نباشی، یه چای دبش به ما می دی؟

🌸_چشم تا شما آبی به سروصورتت بزنی آماده هست.

☘️هدیه ای در دستان احمد نبود، اصلا چیزی هم نگفت ، نکند این بار تولدم را یادش رفته.
غرق در همین افکار بودم که با دو چای کنار دست احمد، روی مبل نشستم.

🌺احمد چای را برداشت و از من خواست تا چشمانم را ببندم، چشم که باز کردم دو جعبه کادو که با قلب و ستاره به من چشمک میزد، قند در دلم آب کرد. حالا خیالم راحت شد که احمد مثل تمام این سالها، حواسش به من هست.

🌸_تولدت مبارک باشه عزیزم، دوتا کادو برات گرفتم یکیش چیزی هست که تو دلت میخواست داشته باشی، یکیش هم چیزی هست که من دلم میخواد تو داشته باشی البته هر وقت خودت هم خواستی.

☘️دل تو دلم نبود ببینم یعنی چی هستند :« وای! همون ساعت مچی که دوست داشتم. تو بی نظیری احمد!

🌺_مبارکت باشه! البته این ساعت تو دستای تو بی نظیره!

🌸کاغذ، کادو دوم را باز کردم، لحظه ای جا خوردم چادر مشکی دوخته شده ای بود.
همین طور مات و مبهوت از احمد دوباره تشکر کردم و می خواستم برای چیدن میز ناهار به سمت آشپزخانه بروم.

☘️_لیلا جون چطوره به مناسبت تولدت برای شام بیرون بریم؟

🌺_خیلی خوبه.

🌸خورشید جایش را به ماه و ستاره ها داده بود، احمد در سالن منتظر من بودم که آماده بشوم. هدیه احمد را روی دستم بستم، که چشمم به هدیه دیگرش گره خورد، احمد دوست داشت من چادری باشم اما این را هیچ وقت برایم اجبار نکرده بود، اینبار که هدیه تولدم، چادر خریده بود حتما بیشتر از قبل دلش می خواهد خانمش چادری شود.

 ☘️با صدای احمد :«زود باش خانم چکار میکنی؟» افکارم را در ذهنم جمع و جور کردم. من هم دلم می خواست احمد را خوشحال کنم اما احمد چادری شدن من را به انتخاب خودم گذاشته بود.تصمیم را گرفتم چادر را به سر انداختم و وارد سالن شدم.

🌺برق در چشمان احمد از خوشحالی جرقه می زد :« قشنگ بودی خانم ، قشنگ ترم شدی.»

🌸با این جمله احمد هر دو بلند زیر خنده زدیم و صدای خنده هایمان در هم گره خورد.

 

@tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی