تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

:blossom:با صدای جیک جیک گنجشک ها و پرتوهای طلائی رنگ خورشید که از  گوشه پرده راه باز کرده بود و صورتش را نوازش می داد، از خواب بیدار شد. چشمانش دور تا دور اتاق را زیر نظر گذراند و به جای خالی فاطمه رسید. با عجله پتو را به کناری زد و با پشت دست، چشمان خواب آلود خود را به آرامی ماساژ داد. به لبه تخت خود را کشاند و به بدنش کش و قوسی داد و دستانش را در هوا آویزان کرد تا کمی از گرفتگی عضلات کم شود

:four_leaf_clover:از جایش بلند شد و خواست دستگیره در را بگیرد که زودتر از او فاطمه دستگیره را به طرف پایین کشید و در را باز کرد، با دیدن محمد لبخندی دلنشین به رویش پاشید و گفت: اِ محمدجان تو بیداری؟ صبحانه آماده است تا وقت هست و دیرت نشده بریم صبحانه. چه می چسبه صبحانه دو نفره!

:hibiscus:صدای خنده فاطمه، محمد را به وجد آورده بود، لُپ فاطمه را گرفت و کشید: همین ناز و کرشمه هات من و کُشته . عزیزمی.
فاطمه دست محمد را گرفت و به طرف آشپزخانه کشان کشان می‌برد و محمد از کارهای فاطمه خنده اش گرفته بود. چه خبرته؟! از بس من و می‌خندونی بچه‌ها بیدار می‌شن‌هااااا.

:sweat_drops:محمد آبی به صورتش پاشید و نیت وضو کرد تا نور مهمان دلش شود. همان طور که با حوله صورتیِ گُل دُرُشت، قطرات آب را از صورت خود خشک می کرد؛ به طرف سفره ای که با گُل های نرگس زینت داده شده بود رفت، به چهره شاد و نورانی فاطمه نگاه کرد...

:cherry_blossom:بسم الله الرحمن الرحیم گفت و اولین لقمه پنیر و گردو که آماده کرده بود به طرف دهان فاطمه گرفت. فاطمه دهانش را باصدای بچه گانه باز کرد و با سرعت نور آن لقمه را از دست محمد قاپید و به به و چه چه اش به هوا رفت. خنده شیرینی به لب‌های غنچه محمد نشست و در دل به خود گفت: خُب همین میشه که تو اداره همکارها غبطه من و می‌خورن و اسم من و میذارن بُمب شادی...  

☘️:cherry_blossom:☘️:cherry_blossom:☘️:cherry_blossom:☘️

:small_blue_diamond:قال الإمام الصّادق علیه السلام : « ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ»
:small_orange_diamond:امام صادق علیه السلام فرمود: «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.»

:books:بحار الأنوار، ج۷۶، ص۳۵۴، ح۲۱

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۹ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:دل توی دلش نبود. قلبش می‌تپید. شیخ مثل همیشه آمده بود و از آینده به او خبر می‌داد.

:cherry_blossom:لباس و ریش بلندش با باد تکان می‌خورد و چهره‌ی نورانی‌اش را جلوه‌ی دیگری می‌داد.

☘قلب حامد پر تلاطم شده بود. شیخ به او گفته بود، امروز کار دیگری با او دارد و حالا ساعتی می‌شد، روی سجاده نشسته و مشغول عبادت بود.

:hibiscus: حامد ماه‌ها  با تکیه بر آنچه شیخ به او آموخته بود، از آینده به دیگران خبر می‌داد. احساس می‌کرد سال‌ها ذکر گفتنش جواب داده است.

:cherry_blossom:شیخ نمازش را تمام کرد. به سمت حامد برگشت. پشت به قبله شد. حامد گفت: «قبول باشه شیخ، در خدمتم.»

☘شیخ لبخندی زدی که از جنس همیشه نبو. شیخ گفت: «برات یه مأموریت دارم. فقط کار خودته.»

:hibiscus:_درخدمتم هر چه که باشد.

:cherry_blossom:شیخ برخاست، دست او را گرفت و با هم به بالای پشت بام رفتند.

☘_گفتی هرچه که باشد؟

:hibiscus:_البته استاد.

:cherry_blossom:_خودت رو پایین بنداز.

☘ حامد سکوت کرد.

:hibiscus:_گفتم خودت رو بنداز.

:cherry_blossom:_آخه... مگه خطایی سر زده؟!!!

☘_خودت رو بنداز.

:hibiscus:حامد دستش را از میان دست شیخ بیرون کشید و گفت:« حرامه شیخ» شیخ قدمی به عقب هلش داد.

:cherry_blossom:حامد با اخم به او خیره شد و گفت :«نمی‌تونم خودکشی کنم، این کار حرام قطعیه، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»


☘در چشم بر هم زدنی شیخ از مقابلش غیب شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘زیر سایه ی درخت انگور، روی یک فرش نازک نشسته بودند. سمیرا با لبخندی ساختگی به زهرا می‌گفت:« ببین زهرا جون من تو رو دوست دارم، برای خودت میگم، زمون این حرفا دیگه گذشته، تو همه چیز زندگیت را شبیه دهه شصت کردی. الان باید ماهی چند صد تومن خرج آرایشگاه و زییاییت کنی.باید کمی روسریت رو عقب‌تر بدی و رنگهای جذابتر بپوشی‌. الان دیگه قدیم نیست که از کنار مردها ساده و بدون گرم گرفتن رد شی. تو الان صاحب شوهر و  چند تا بچه ای، اینطور پیش بری دیگه هیچ کس سمت اونها نمیاد، از ما گفتن بود.»

:hibiscus:زهرا که بیشتر از دلشکستگی، متعجب بود گفت:«یعنی می‌گی به‌خاطر اینکه بچه هام رو دستم باد نکنن باید دینم رو کنار بگذارم؟ خب شاید یِ روز، همه مردم بی دین شدن، من هم همین‌طور باید بشم؟»

:cherry_blossom:دسته ای از موهای مش کرده اش ، را با تکان سر به گوشه‌ی صورت کنار زد،گفت: «سمیرا جون؛ یعنی  می‌گی بخاطر زمانه، باید اهل بگو بخند با نامحرم یا چت کردن باشم؟ یا برای به‌روز بودن، پیشونیم رو پروتز کنم تا بچه ها اخمم‌ را نبینن؟! در عوض همه مرا به‌روز و خوشگل ببینن؟!!»

☘سمیرا که انگار باورش شده بود بالاخره منبر رفتن هایش جواب داده، باشوق در چشمهای زهراخیره شد؛اما زهرا کمی بعد دستها و ناخن های کاشته شده و لاک دار سمیرا را در دستهایش نوازش کرد وگفت:«نه سمیرا جون! نه عزیزم، من برعکس تو عقیده دارم علی رغم همه‌ی این طبیعی شدن گناهها و بی سرو ته بودن فضای مجازی ، هنوزم می‌تونم زهرای پاک و معصوم قدیم باشم. فقط به عشق شوهرم آرایش کنم و تو خیابان حریم قائل باشم، حالا اگر قراره  مارک دهه۶۰ای بهم بخوره ایراد نداره. مهم شوهرمه که برایش به خودم می‌رسم و اونهم راضیه. دهنت را شیرین کن، بفرما میوه.» بعد سیب و پرتقالی در بشقاب گل گلی چید و جلو سمیرا گذاشت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۵ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:sparkles:از آن مردهایی بود که وقتی به دانشگاه می‌آمد جذبه‌ی هیبتش همه را به سکوت وا می‌داشت.به خانم ها هیچوقت سلام نمی‌کرد و اگر نامحرمی به او سلام می‌کرد، سرسری سلامش را علیک می‌گفت و بدون نگاهی می‌رفت.

:hibiscus:همه دانشگاه او را به اسم‌ پسرِحاجی می‌شناختند.دختر ها پشت سرش می‌نشستند به بدگویی، می‌گفتند:

:cherry_blossom:_اخلاق نداره...

:blossom:_املِ...

:hibiscus:_از غار اومده...

:cherry_blossom:_مردکِ متحجر...

☘ولی یک جوری خاص همه‌ی ما، دلمان غنج می‌رفت برای داشتن همچین مردی.

:hibiscus:یک روز در محوطه دانشگاه نشسته بودم و مشغول خواندن کتابی بودم که او را دیدم، مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.

:cherry_blossom:_سلام بر زیباترین بانوی دنیا

:blossom:این را که شنیدم چشمانم چهارتا شد، با خودم گفتم: «نه بابا... پسر حاجی و اینحرف ها.»

:leaves:گوشهایم را کمی‌تیز کردم، خدا ببخشد بدجوری کنجکاو شده بودم. ادامه داد: «خوبی خانومم؟»

:hibiscus:_ مرتضی به فدای شیرین زبونیات، نمکت را خرج پلو کن تا همیشه برنج بی نمک سرسفره نذاری.

:cherry_blossom:_چیزی لازم نداری وقتی  خونه اومدم برات بخرم؟

:blossom:_چشم شما هم مواظب خودت باش عزیزم، فعلا.

☘با چشمان گرد سر تا پایش را داشتم سیر می‌کردم که متوجه سنگینی نگاهم شد و با اخمی تصنعی محوطه را ترک کرد.

:hibiscus:تصمیم گرفتم این موضوع را برای دختر ها تعریف کنم. حتما کلی تعجب خواهند کرد که پسر حاجی کجا و اینحرف های رمانتیک کجا.

:cherry_blossom:همانطور که پیش‌بینی می‌کردم دخترها دهانشان از تعجب باز شد،هرکدام حرفی‌میزدند.یکی میگفت: «باور کن دیوانه شدی.»

:blossom:دیگری میگفت: «حتما اشتباه گرفتی.»

:leaves:داشتم به واکنش تک تک آنها ریز می‌خندیدم که پسر حاجی از کنارمان رد شد و لب هایمان از ترس و هیجان و خنده به هم دوخته شد.ناگهان با انفجار خنده مریم، همه از خنده منفجر شدیم.

:hibiscus:شک ندارم که متوجه داستان شد، نگاهی غضبناک تحویل من داد و رفت.وقتی که حسابی خودمان را خالی کردیم وارد کلاس شدیم.داشتم کیفم را جابجا میکردم که متوجه روایتی با دستخطی بزرگ و خوانا بر روی تخته شدم:

:sunny:️پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:

«هرکس با غیر همسر خویش شوخی و مزاح کند به اندازه هر کلمه ای که در دنیا سخن گفته باشد، خداوند هزار سال او را در زندان دوزخ نگاه خواهد داشت.»

:ear_of_rice:امضا: پسر حاجی


:books:ثواب الاعمال، ص ۲۸۳

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۲ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:japan:به جاده چشم دوخته بود، هر چه می‌دید، بیابان بود و خشکی. نه بوته‌ای، نه سبزه، ای، نه آبی. به یاد سرزمین مادری‌اش افتاد. چقدر این روزها دلتنگ آنجا و پدر و مادرش می‌شد.

:four_leaf_clover:به خاطرات دور دست پرواز کرد. همان روزها که دست نوازش مهربان پدر و آغوش گرم مادر برایش لذت بخش بود.

:cherry_blossom:یک سالی می‌شد که پدر و مادرش را ندیده بود. هر وقت زنگ می‌زد، بغضِ دلتنگیِ مادر و لرزشِ صدایِ بیقرار ِ پدر، دلش را به آشوب می‌کشاند. دوست داشت همان لحظه بال درآورد و خود را به نگاه گرم پدر و لبخند شیرین مادر برساند؛ امّا این کار پر درد سر، شب و روز برایش نگذاشته بود. تا جایی که پسر یکساله‌اش هم از او غریبی می‌کرد.

:snowflake:️مدتی بود از این روش زندگی خسته شده بود. به دنبال راهی و کاری بود تا بتواند بیشتر در کنار خانواده‌اش باشد.

:blossom: با خود نیت کرد اگر در مصاحبه‌ای که به تازگی داده است قبول شود، در اولین فرصت به پدر و مادرش سربزند. غرق در افکارش بود که آهنگ موبایلش، آن را پاره کرد. از شنیدن خبری که به او گفته شد، اشک شوق در چشمانش حلقه زد؛ حتّی تصور اینکه به این زودی می‌تواند، پدر و مادرش را ببیند برایش لذتبخش بود.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:sunflower:نگاهم را به اطراف انداختم. هر که را دیدم، از هر سلیقه، هر رنگ ، نژاد و هر وضعیت اقتصادی لباسشان یکدست و یک رنگ بود. نوبتی راهی اتاق می‌شدیم. نوبتم  رسید. پسر کوچکم تا من را با این لباس دید، مثل ابر بهار شروع به باریدن کرد.
 
:four_leaf_clover:- منم می‌خوام همراه مامانم باش. مامان تو رو خدا منم ببر.  

:cherry_blossom:مادرم را می‌دیدم که سعی در آرام کردن پسرکم داشت.  خواستم لحظه‌ای برگردم و پسرکم را در آغوش بکشم که شاید آرام شود اما چنین اجازه ای به من ندادند.

:blossom:ابتدا من را روی تختی خواباندند.  بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند. جایی پر از سر و صداهایی نامأنوس.
لحظه‌ای عمیق به فکر فرو رفتم. حس عجیبی داشتم. ترسی تمام‌ وجودم را احاطه کرده بود. کاش همین الان می‌شد از این‌جا رهایی پیدا کنم. پسرک عزیزم لحظه‌ای از جلوی نظرم کنار نمی‌رفت.  همین هفته پیش درخواست‌هایی از من داشت و من هر روز آن‌ها را به عقب می‌انداختم.

:hibiscus:- مامان جون منو پارک می‌بری؟ باهام بازی می‌کنی؟  

☘- حالا کار دارم، یه روز دیگه.

:blossom:کاش با همسرم امیر خوش اخلاق‌تر برخورد می‌کردم، چرا همیشه خودم را طلبکارش می‌دانستم.
 
:hibiscus:-مریم جون وایسادی لطفا یه لیوان آب بده.

☘-خودت برو بخور، مگه کلفت گرفتی؟

:cherry_blossom: کاش دل کوچک مادرم را هیچ وقت نشکسته بودم.

☘-دخترم،  مریم میشه امروز بیای منو‌ ببری دکتر؟

:blossom:- نه مادر، خودت تاکسی بگیر برو، من سرم شلوغه.  

:hibiscus: کاش به دوستم دروغ نگفته بودم. کاش با ارباب رجوعم به احترام بیشتر برخورد کرده بودم. خانواده همسرم را کاش مثل خانواده خودم تکریم می کردم. هزاران ای کاش دیگر از ذهنم گذشت. من چقدر از خدای خودم دور شده بودم که متوجه این همه اشتباه نشده بودم.  

☘دکتر دکمه دستگاه ام آر آی را خاموش کرد.

:blossom:-خانم می‌تونید از تخت بیاین پایین. الحمدلله مشکل خاصی نیست. با یه عمل کوچیک رفع میشه.

:hibiscus:همه چیز مثل حس یک مرگ بود، تلنگری برای من که به خودم بیایم. 

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


:hibiscus:مریم محبت میخواست. یک عمر در  زندگی سختی کشیده بود، ولی دریغ از یک گوشه چشمی از محبت.چه روزها که تا شب برای  زندگی شان تلاش کرده بود.ولی  شوهرش  ذره ای محبت خرجش نمی کرد.

:cherry_blossom:فکر و ذهنش خوش گذراندن با دوستانش بود. جمعه به جمعه کوه و فوتبالش ترک نمی‌شد. مریم فقط به ساک ورزشی حسام خیره می‌شد. حسام می‌دید ؛ ولی کار خودش را ‌می کرد‌‌.

:leaves:مریم از هر راهی وارد شد که گرمی زندگی را حفظ کند. از محبت کردن به کسی که قدرش را نمی دانست، دریغ نمی کرد.همیشه با خودش می گفت روزی می شود که به عشق من اعتراف می کند.

:hibiscus:قلب حسام را گویی غباری از غفلت گرفته بود.تا اینکه مریم بیمار شد. زندگی روی دیگرش را به حسام نشان داد. مریم دیگر صبر و تحمل قبل را نداشت.بهانه جو شده بود. بی تابی می کرد، خسته شده بود دائم بهانه می گرفت.

:cherry_blossom:ولی حسام  تازه به دوست داشتن همسرش پی برده بود. تازه فهمیده بود که باید همسرش را آرام کند.او را در آغوش کشید، پیشانیش را بوسید. سر مریم را بر روی سینه اش گذاشت و با جملاتش آرامش را بر تن خسته و رنجور او ریخت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:sunny: اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد.

:cherry_blossom: در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟

:four_leaf_clover:  مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید.

:hibiscus: مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود.

*************

(1) إمامُ الصّادقُ علیه السلام: أنفِقْ و أیقِنْ بالخَلَفِ
امام صادق علیه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش.

:books: بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناخن‌هایش را لای رشته های مواج طلایی رنگ لغزاند. صدای پاشنه ی کفشش تنها صدایی بود که در خیابان فرعی شنیده می‌شد. موتوری در کوچه پیچید. مینا از گوشه مژه‌های سنگین و چسبیده اش ، مرد دیلاق روی ترک موتور را نگاه کرد.

موتور سوار جلوتر از مینا کنار خیابان توقف کرد، با چشم‌های گود رفته در سیاهی‌اش، صورت غرق در رنگ و لعاب مینا را دید زد. چشم‌هایش از صورت به بدن مینا سرک کشید. مینا لبه دو طرف مانتوی جلو بازش را به هم رساند. نیشخندی روی لب مرد نقش بست. صدای قار قار موتورش را بلند کرد و از یک قدمی مینا گذشت. باد موتور قلب و لبه‌ های شال مینا را لرزاند.

مینا زیر لب فحشی نثارش کرد. لبه‌های شالش را صاف کرد، چشمش به انتهای خیابان و مردی کیف به دست افتاد که غرق در گوشی اش بود. محمد سرش را از روی گوشی‌ بلند کرد. در تیررس نگاهش شلوار تنگ مینا قرار گرفت، چشم دزدید. زیر لب گفت: « آخرالزمون شده.»

محمد خودش را به سمت دیگر خیابان کشاند تا زن در مسیر نگاهش نباشد. محمد از کنار مینا با فاصله عبور کرد؛ ولی نتوانست زبانش را نگاه دارد، گفت:« یِ مقدار رعایت کنین.» مینا سرخ شد، جیغ زنان گفت: « دلم می‌خواد اینطوری بپوشم و به تو هیچ ربطی نداره، تو چشماتو درویش کن مردک هیز.» محمد دندان به هم سابید، هزاران حرف پشت لبانش آمدند ولی آنها را قورت داد. بالاخره یک جمله از میان دندان‌هایش بیرون پرید: « هر کی هر کاری دلش خواست بکنه که امنیت ... » حرفش را ادامه نداد. پشیمان از دهان به دهان شدن با زن و حرف زدن با او، به راهش ادامه داد. مینا ولی مثل اینکه تازه دیوار کوتاه پیدا کرده باشد، با صدای بلند گفت: « آره هر چی دلمون بخواد انجام میدیم، به شماهام هیچ ربطی نداره، خشکه مقدسای اُمُل.»

محمد دندان به هم فشرد و سرش را تکان داد، با خودش گفت: « اگه امام زمان هم بیاد، آدمی که نخواد بفهمه، نمیفهمه. » صدای مینا در میان صدای ماشین وارد شده در خیابان گم شد. ترمز پراید عبوری از کنار محمد، با صدای جیغ مینا همزمان شد.

محمد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دست‌های مینا میان دستان قوی دو مرد بود و او را به سمت ماشین می‌کشیدند.

مینا روی دست مرد دیلاق چنگ انداخت، چشم‌های سیاهش مقابل چشمانش قرار گرفت، همان مرد موتور سوار بود. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. عضله‌هایش را سفت کرد. سر و گردنش را به درون ماشین هل دادند. مینا پاهایش را به ماشین چسباند، فریاد زد: « خدا! کمکم کن.»

محمد هاج و واج به اتفاقات خیره مانده بود. فریاد مینا او را به خود آورد ، داد زد: « نامردا چی کار می کنین؟» کیفش را انداخت و به سمتشان دوید.

یکی از مردها کمر مینا را گرفت و او را از زمین جدا کرد. مینا جیغ زد و بدنش را مثل سنگ سفت کرد. نیمی از بدنش وارد ماشین شده بود. یکدفعه فشار از روی کمرش برداشته شد. مینا خودش را به عقب پرتاب کرد. دستش از میان دست مرد موتور سوار آزاد شد. سرش به لبه بالایی در ماشین خورد. درد در تمام وجودش پخش شد. چشم‌هایش سیاهی رفت؛ ولی مثل پرنده در قفس خودش را به در و دیوار زد تا فرار کند. چهار دست و پا از ماشین فاصله گرفت و پشت سر هم از ته دل جیغ کشید‌.

محمد مرد قوی هیکل را به سمت خیابان هل داده بود و با مشت و لگد او را از ماشین دور نگه داشت. مرد موتور سوار به سمت مینا دوید، اما با فریاد چند مرد و زن بیرون آمده از خانه‌هایشان، برگشت. مرد قوی هیکل هم نماند. سوار ماشین شدند و قبل از رسیدن مردم فرار کردند.

محمد با لب خونی دولا شد، شال طوسی رنگ مینا را از روی زمین برداشت، روی سر مینای لرزان در آغوش زنی گذاشت. مینا سرش را بلند کرد و با چشم‌های اشکی به صورت خونی محمد نگاه کرد. یاد حرف‌هایش به او افتاد و سرش را زیر انداخت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد.

:hibiscus:مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاریی انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلوزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد.

:leaves:مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود.

:hibiscus:پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد.

:cherry_blossom:او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد.

:leaves:صبح علی با سرما،  لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها.  ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی  او را گرم نکرد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر