شیخ
دل توی دلش نبود. قلبش میتپید. شیخ مثل همیشه آمده بود و از آینده به او خبر میداد.
لباس و ریش بلندش با باد تکان میخورد و چهرهی نورانیاش را جلوهی دیگری میداد.
☘قلب حامد پر تلاطم شده بود. شیخ به او گفته بود، امروز کار دیگری با او دارد و حالا ساعتی میشد، روی سجاده نشسته و مشغول عبادت بود.
حامد ماهها با تکیه بر آنچه شیخ به او آموخته بود، از آینده به دیگران خبر میداد. احساس میکرد سالها ذکر گفتنش جواب داده است.
شیخ نمازش را تمام کرد. به سمت حامد برگشت. پشت به قبله شد. حامد گفت: «قبول باشه شیخ، در خدمتم.»
☘شیخ لبخندی زدی که از جنس همیشه نبو. شیخ گفت: «برات یه مأموریت دارم. فقط کار خودته.»
_درخدمتم هر چه که باشد.
شیخ برخاست، دست او را گرفت و با هم به بالای پشت بام رفتند.
☘_گفتی هرچه که باشد؟
_البته استاد.
_خودت رو پایین بنداز.
☘ حامد سکوت کرد.
_گفتم خودت رو بنداز.
_آخه... مگه خطایی سر زده؟!!!
☘_خودت رو بنداز.
حامد دستش را از میان دست شیخ بیرون کشید و گفت:« حرامه شیخ» شیخ قدمی به عقب هلش داد.
حامد با اخم به او خیره شد و گفت :«نمیتونم خودکشی کنم، این کار حرام قطعیه، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»
☘در چشم بر هم زدنی شیخ از مقابلش غیب شد.
