تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🌅 عباس هوای گرگ و میش را همیشه دوست داشت. از زمانی که همسرش از دنیا رفته بود، دیگر حوصله‌ی تلاش برای زندگی را نداشت.

پیش از این همیشه برای صرف چای بعدازظهر، دست همسرش را می‌گرفت و در کنار باقی مانده‌ی کاروانسرای قدیمی با یادآوری خاطرات گذشته کاروانسرا مشغول صرف چایی می‌شدند. بعد از کمی خوش و بش سلانه سلانه و در سکوتی که حاکی از رضایتشان بود، به خانه برمی‌گشتند. 

 

▪️ سه هفته‌ای از فوت یار با وفایش گذشته بود. عباس نمی‌توانست حتی لحظه‌ای خودش را از تصویر مهربان ربابه رها کند. تصویری که با چروک‌های ریز اطراف چشمش، هنوز به نظرش جذاب می‌آمد. 

 

🌸 عباس با یادآوری خاطرات ربابه از کنار کاروانسرا گذشت. ناگهان سر و صدایی به گوشش رسید. 

 

🍃عباس عصا کوبان، سراغ صدا رفت. مینا با دیدن او از روی زمین خاکی کاروانسرا بلند شد و عروسک به بغل گفت: « سلام آقا، چشمای شما جایی رو نمی‌بینه؟» 

 

🔸عباس بعد از جواب سلام سرش را به نشانه تأیید حرکت داد.

 

☘- چه خوب. پس من قایم میشم شما دنبالم بگرد.

 

 🍃صدای جست بلند دخترک در گوش عباس پیچید، دنبال صدا رفت. هر چه گشت مینا را پیدا نکرد. گوش‌هایش را تیزتر از همیشه کرد. فریاد زد:«دخترم کجا قایم شدی؟ گفتی اسمت چی بود؟»

 

▫️عباس صدایی نشنید. کورمال کورمال و عصا کوبان دور تا دور کاروانسرا را گشت. ناگهان با صدای ریزش خاک و سر خوردن عصایش ایستاد. یاد روزی افتاد که با ربابه به کاروانسرا می‌آمدند. 

 

🔸ربابه همیشه نزدیک سکوی معهودشان می‌ایستاد، دست عباس را می‌گرفت و با دست دیگرش عصای او را به لبه سوراخی نشانه می‌رفت:«عزیزم اگه یه زمانی تنهایی اومدی اینجا حواست به این چاه باشه. زیاد ته نداره ولی برا یه آدم تنها و نابینا خطرناکه.»

 

🍃عباس کنار چاه نشست. با احتیاط عصایش را پایین داد. آن را داخل چاه به حرکت درآورد. با برخورد عصا به جسم نرمی جا خورد. صدا زد:«دخترم، دخترم تویی؟ اونجا چیکار می‌کنی؟»

 

🌼مینا جواب نداد. عباس باز صدا زد. وقتی جوابی نشنید، بلند شد. با سرعتی باور نکردنی از کاروانسرا بیرون رفت. 

 

🌿نقشه راه و اولین مغازه در مسیر را با صدای ربابه به خاطر آورد. جریان را برای مغازه‌دار تعریف کرد. آتش‌نشان‌ها مینا را پیدا کرده و نجات دادند. پدر و مادر مینا از عباس تشکر کردند. بعد از مدت‌ها لبخند روی لبان عباس نشست. زیر لب و آهسته گفت:«همه مدیون ربابیم.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘دور تا دور تخت همه فامیل ایستاده بودند. سر عمه به گوش زن‌عمو چسبیده بود. زیر چشم نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت. دست مادرم را درون دستم گرفتم. آهسته فشارش دادم. می‌خواستم داد بزنم:«مامانم چیزیش نیست. اون خوب میشه و چراغ خونمون برمی‌گرده به خونه. کمتر پچ پچ کنید.»

 

🌼زن‌عمو کنارم ایستاد. آهسته دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لبخندی مصنوعی گفت:«میشه یه لحظه بیای اینطرف‌؟ کارت دارم.»

 

🍃دست مادر را رها کردم. چشمانم را به چشمان خسته او دوختم. مادر با اشاره مژه‌های کم‌پشت شده‌اش اجازه ترخیص داد. زن‌عمو آهسته گفت:«زن‌عمو جونم برای شفای مامانت نماز استغاثه به حضرت زهرا رو بخون. یادت نره ها حتما میخونی تو دلت پاکه خدا دعاتو قبول می‌کنه.»

 

🌸- شمام مامانمو دعا کنید و براش نماز استغاثه بخونید.

 

☘- به روی دیده 

 

🌸ملاقات‌کنندگان هنگام بیرون رفتن کنار گوشم دعا و ذکری را سفارش کردند. همراه لبخند کمرنگی چشم گویان از حضورشان تشکر کردم. دلم پر شده بود. می‌خواستم از تک تک‌شان بپرسم:«چرا فقط به من سفارش دعا و نماز خوندن می‌کنید؟ نمی‌دونید وقتی از بیمارستان به خونه برمی‌گردم اونقدر تلفن زنگ میخوره که حتی نمیذارن استراحت درست و حسابی به دلم بچسبه. نه روز دارم نه شب. مادر من اگه براتون عزیزه شمام برا شفاش دعا کنید.»

 

🍃تمام دعاها و اذکار را انجام داد. مادر به خانه برگشت، اما مدام می‌گفت:« من خواب دیدم. من خوب نمیشم.»

 

🌺با پیچیدن صدای دعای ندبه در فضای خانه از خاطرات گذشته عبور کرد. صدای زن‌عمو در گوشش پیچید. آهسته به عمه گفت:«خدا منو بکشه که غافل شدم و برا شفای جاریم دعا نکردم. روزی به این روز نمی‌دیدم.»

 

☘روبروی تلویزیون نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت. با خود گفت:« اگه همه برا شفای مادرم دعا می‌کردن، شاید مادرم الان اینجا بود. مگه چقدر براشون خرج داشت یه نماز استغاثه یا دعا یا حمد شفا از ته دلشون خوندن.»

 

🌸با زمزمه دعای ندبه یاد امام زمان غریبش افتاد. اشک درون چشمانش حلقه زد. بلند گفت:« آقا جونم تو هم غریبی. برا تو هم دعا نمی‌کنند؟ حتما خیلیا میان و بهت میگن آقا خودت برا ظهورت دعا کن. مگه یه دعا چقدر براشون خرج داره؟»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘بعد از یک ربع از خواب پریدم. نزدیک چهارراه بودیم و چراغ قرمز ، سرعت ماشین زیاد بود و کم نمی‌شد. به علی نگاه کردم چشمهایش روی هم بود ، ناخودآگاه جیغ کشیدم و دستانم را به طرف فرمان ماشین بردم. علی دستپاچه از خواب بیدار شد و پایش را محکم روی ترمز فشار داد ؛ ولی کار از کار گذشته بود. با اینکه کامیونِ روبروی ما هم ترمز کرده بود، با شدت به ماشین ما برخورد کرد و دیگر هیچی نفهمیدم. چشمهایم که باز شد رویِ تخت بیمارستان بودم و علی در کُما.

 

🌸همان ابتدا چشمم به مادر علی اُفتاد، روی صندلی کنار تخت من نشسته بود. تسبیح به دست داشت و لبانش تکان می‌خورد. نگاهش به طرف در و پشت به من بود.

 

☘سریع چشمانم را بستم، از مادر علی خجالت می‌کشیدم. بیچاره چقدر التماس کرد و گفت: «پسرم امشب خسته ای ، استراحت کن فردا راه بیفت؛ ولی علی با اصرار من پاش کرده بود تو یه کفش که همان شب راه بیفتیم. »

 

🌸به یاد علی اُفتادم و خواستم از تخت بلند بشوم ؛ امّا نتوانستم و تمام بدنم درد گرفت. 

 

🌼با تکان خوردن تخت، مادر علی به من نگاه کرد و گفت: «الحمدلله به هوش اومدی. »

 

☘سلام کردم و از حال علی پرسیدم. قطرات اشکی که در چشمان سیاهش جمع شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت: «دعا کن براش بهوش بیاد. منم نذر کردم براش. » 

 

🌺نگاهم را از او دزدیدم : «شما راست می‌گفتی وقتی راه اُفتادیم خستگی از سر و روش می‌بارید. هرچی گفتم بیا بین راه ، اتاق اجاره و کمی استراحت کن و صبح راه بیفت گوشش بدهکار نبود. »

 

☘- اولش خوب و سرحال بود. بعد از گذشت چند ساعت من خوابم گرفت. هر چی سعی کردم چشمم رو هم نیاد، نشد که نشد. وقتی بیدار شدم این اتفاق افتاد. 

 

💦چشمانم بارانی شد. پرده اشک را کناری زدم. من هم یک نذر متفاوت کردم . نذر کردم بیشتر حواسم به بزرگترها و حرفهایشان باشد. هرچی باشد تجربه شان بیشتر از ماست. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺حسن دیر کرده بود و می دونستم الان که بیاید خیلی گرسنه هست . سفره را پهن کردم. ماست، سالاد، آب و سبزی را سر سفره گذاشتم. 

 

☘سناسادات را با فاصله زیاد از سفره گذاشتم . دستان کوچولویش را دراز کرد به طرف سفره: « قربونت بشم گُشنه شدی، الان برا دختر گُلم غذا میارم. » 

 

🌺رفتم غذای سناسادات را آوردم همان جا با فاصله از سفره داشتم غذایش را می‌دادم، که تلفن زنگ خورد، رفتم جواب بدهم. 

 

☘خواهرم زهرا بود: «سلام زهراجون چه خبرا؟ » همین یک جمله من زهرا را به سر ذوق آورد تا خبرهای خواجه حافظ شیرازی را هم در صحبت هایش بیاورد. آنقدر حرف زد که به کُل، بچه را فراموش کردم. چند دقیقه گذشت به یاد سناسادات افتادم بلافاصله عذرخواهی و خداحافظی کردم.

 

🌸 با عجله به سالن رفتم با دیدن سناسادات خشکم زد و جیغ کوتاهی با چاشنی وااااای کشیدم. غذای خودش را ریخت و پاش کرده بود، چهار دست و پا خودش را به سفره رسانده بود. گوشه سفره را مچاله کرده و پارچ آب ریخته بود . خودش را وسط سفره رسانده و کاسه های ماست خوری را یا روی سفره یا روی لباس و سرش واژگون کرده بود. دستانش را درون ماست فرو برده بود و صورتش را ماستی کرده بود. 

 

☘من که به سراغش آمده بودم، با خنده و شیطنت به من نگاه می‌کرد. مانده بودم بخندم یا اخم کنم. خنده‌اش چنان تو دل برو بود که من هم خندیدم: «بلا نگیری شیطونک مامان. »

 

🌺بین خنده من و سناسادات ، حسن کلید را به در انداخت و در را باز کرد و هاج واج به ما نگاه کرد و گفت: «معلومه چه خبره؟ خنده تون تا تو پارکینگ میاد. » با دیدن سناسادات او هم خنده بر لبانش نقش بست. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸کشو میز کامپیوتر را جلو کشید. تمام وسایل داخلش را زیر و رو کرد. با صدای بلند پرسید:«خانم گلم، یه دفترچه کوچولو خریده بودم، گذاشتمش تو کشو کامپیوتر، شما ندیدیش؟»

 

🍃مریم ظرف‌ها را آب کشید. دستکش را از دستش بیرون آورد. به طرف اتاق رفت. کنار سعید ایستاد. با انگشت به گونه‌اش اشاره کرد:« اول بوس. » 

 

🌺سعید چشمان ریز شده‌اش را به سمت مریم چرخاند. لبخند زنان گفت:« اول دفترچه رو پیدا کن و بده به من، بعد بوس بخواه.»

 

🍃مریم به طرف آشپزخانه چرخید و گفت:«راه نداره. اصلا چکارش داری؟»

سعید بازوان مریم را گرفت:« کجا فرار می‌کنی؟»

 

🌸گونه او را بوسید. مریم صورتش را پس کشید. همزمان با ماساژ جای بوس گفت:« چه ریشایی داری.» خندید و گفت:« مثل کاکتوسه. برا خارش خوبه.»

 

🍃لبخند روی لبان سعید نشست:«همه مردا همینن. حالا دفترچه منو میدی؟» 

 

🌺مریم دستش را ته کشو برد. مثل جادوگران، عجی مجی گفت و دفترچه را یک ضرب بیرون آورد. سعید دست دراز کرد تا آن را بگیرد. مریم آن را پشتش پنهان کرد:«تا نگی برا چی می‌خوای نمیدم.»

 

🍃سعید سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:« برا حساب کتابام می‌خواستم.»

 

🌸مریم خودش را تاب داد و گفت:« الکی نگو. دفترچه حساب که داری.»

 

🍃- خب می‌خوام بعضی حسابامو تو این بنویسم.

 

🌸اشک روی گونه مریم با یادآوری گذشته غلتید. نتوانست بایستد. افتاد. روی نمره بیستِ محبت به همسر را پوشاند. بالای صفحه مقابل صورت مریم نوشته بود:«محاسبه اعمال روزانه»

 

🍃ذهن مریم به روزی برگشت که دفترچه را برای سعید پیدا کرد. چشمان سعید برق زد. آنقدر از مریم تشکر کرد که مریم دهانش باز ماند. نمی‌دانست این چه دفتر حساب کتابی است که آنقدر برای سعید ارزشمند است. آن روز هرگز در ذهن مریم نمی‌گنجید، سعید را در بدترین شرایط از دست بدهد. 

 

🌺سعید مقابل مریم دو زانو روی زمین نشست. اشک روی صورت او را با دست کوچکش پاک کرد. بغضش را فرو داد:«مامان این چیه دستته؟ چرا گریه می‌کنی؟»

 

🍃- دفترچه مراقبه باباته. می‌خوام تو هم مثل بابات بشی. مهربون و خوش اخلاق.

 

🌸- بابا از پیش حضرت زینب برنمی‌گرده؟

مریم سعید را در آغوش گرفت. سرش را بوسید و با گریه گفت:«خانم باباتو کامل خرید. هیچیش رو به ما پس نداد.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️خورشید قصد نداشت دست از وظیفه‌اش بردارد. خاک سرد را کوره آتش، بدن‌های خسته را خشک و لب‌های تر را کویری می‌کرد. 

 

💠حسین عرق از پیشانی‌اش پاک کرد. زبان روی‌لب‌های خشکیده اش کشید. چشم‌هایش میان شبح‌های انسانی به دنبال قامت رعنای علی گشت.

 

🔘ساعتی قبل پسرش را در آغوش گرفته بود. شانه‌های پهنش را وجب و چشم‌های سیاهش را نظاره کرده بود؛ بازوهایش را میان بازوهای خود گرفته و پیشانی‌اش را بوسیده بود؛ اما تمام وجودش همچنان تشنه به آغوش کشیدن علی بودند.

 

💠صدای علی را از میان جهش جرقه‌های آهن و هیاهو جمعیت شنید: « تشنه‌ام بابا، جرعه‌ای آب می‌خواهم. » حسین به میان نخل‌ها چشم دوخت جایی که آب خنک و روان از میان درختان عبور می‌کرد. سمت نخل‌ها قدم برداشت. چهره‌های سرخ و عرق کرده‌ی جماعت عهد شکن مقابلش صف کشیدند. تیر و نیزه از هر سو به سمتش پرتاب شد. سپر مقابل صورت گرفت و تیر و نیزه‌ها را پیش از رسیدن به بدنش به آغوش خاک مهمان کرد؛ اما قبل از اینکه قدمی دیگر بردارد موج دیگری از تیر و نیزه به سمتش پرتاب شد. 

 

🔘لب‌های تشنه‌ی علی از جلو چشم‌هایش دور نمی‌شد. رو به سوی علی از میان لب‌های ترک خورده اش فریاد زد: « کمی صبر کن پسرم، به زودی جدت را ملاقات می‌کنی، او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی.» 

 

💠لبخند روی لب‌های علی را بدون دیدن هم حس کرد. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه دلش می‌خواست او را ملاقات کند. 

 

🔘میان چکاچک شمشیرها و قدم‌هایش به سمت نخلستان، قلبش صدای افتادن قامت علی را شنید. چشم به سوی جماعت و گردوغبار دور علی دوخت. به سمتش پرواز کرد. جمعیت دورش را با شمشیر از هم شکافت. 

 

💠جلوی بدن پاره پاره و خونی علی نشست. سر علی را از روی خاک داغ بلند کرد و روی پای خود گذاشت. لب‌های خشکش را به صورت خاکی علی چسباند. کنار گوشش نجوا کرد: « خداوند بکشد کسانی که تو را کشتند! چقدر اینان نسبت به خداوند و هتک حرمت رسول خدا گستاخ شده‌اند. پسرم! بعد از تو خاک بر سر این دنیا.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 🌸معصومه غرق فکرهای جور واجورش بود. چند وقتی بود با فاصله ی اندک چند نفر از عزیزانش از دنیارفته بودند. دنیا برایش تیره وتار شده بود.

 

🍃درعالم خودش غرق بود؛ ولی سعی می‌کرد با همسرش همراهی کند. درماشین نشسته بودند و برخلاف آنچه می‌خواست در راه خانه ای بود که اصلا دوستش نداشت. مجید کولر ماشین را روشن کرد و بوی عرق مجید درفضا پخش شد. 

 

🌺معصومه ازبوی عرق تنفر داشت. عطر کنار دستش را برداشت و چند پیس زیر بغل مجید که درحال رانندگی بود زد. صدای فریاد محید بلند شد:«احمق» 

 

☘معصومه هل کرد. قلبش به تپش افتاد. مجید عادت داشت لحظه ای داد بزند و بعد انگار نه انگار که توهین کرده و داد زده، بدون معذرت خواهی و دل‌جویی انتظار هم‌کلامی از طرف مقابل را داشت.

 

🌸اما معصومه، انگار هربار با فریاد مجید، چیزی در وجودش مچاله می‌شد. هرچند برای مجید، اصلا اهمیتی نداشت زیرا هرگز به او حق نمی‌داد.

 

🍃این بارهم با فریاد مجید، معصومه برای بارهزارم درخودش فرو ریخت. 

 

 🌺اشک معصومه بارید وبرای هزارمین بار دانست درگوشه ای از دلش، همسرش را آن طور که باید دوست ندارد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️با ترس و لرز تُندِ تُند پِلک می‌زد. چشم‌های خود را دور تا دور مسجد چرخاند، به آرامی پاهایش را داخل گذاشت. دودل بود، وارد شود یا نشود؟! سرش را پایین انداخت و با سرعت پشت ستون آخر نشست.
از سه‌هفته قبل، لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود. خواستم صدایش کنم تا مثل همیشه بیاید کنار دوستانش بنشیند.

🌸حامد امتداد نگاه من را گرفت و بر روی صورت علی‌اصغر ثابت ماند. وحشت‌زده از جایش بلند شد و گفت: « بچه‌ها زود فرار کنید، علی‌اصغر پشت اون ستونه، الان مارو مریض می‌کنه! »
اشک در چشمان علی‌اصغر جمع شد. دست راستش را بالا برد تا گلوله‌های اشکی که برای ریختن با هم مسابقه گذاشته بودند را پاک کند.

☘️ابروهایم در هم رفت و با صدایی پُر از غم و ناراحتی به حامد اشاره کردم بایستد.
« بچه‌ها سه‌هفته از بیماری دوستتون می‌گذره، او خوب و سالم شده، ویروسی در بدنش نمانده که به شما منتقل شود. شما دلتون براش تنگ نشده؟! من که جای خالیش رو حس می‌کردم و با اومدنش ذوق زده شدم.»
علی‌اصغر سرش را بالا آورد. چشمهایش برقی زد و گوشه‌هایش چروک‌های ریزی را در آغوش گرفت. بعد از سه‌هفته خانه‌نشینی و پنجه در پنجه بیماری انداختن، احساس می‌کرد همان لحظه، تمام دلتنگی‌هایش از وجودش رخت بست و رفت.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃-نمی‌خوام اونجا بیام.

 

🌸مرضیه لب‌هایش را برهم فشرد و بشقاب‌ها را روی سفره چید: « ناهارتو بخور، بعد دربارش حرف می‌زنیم.» 

 

🌺وحید با لب‌های آویزان به مادرش نگاه کرد: « نمی‌خورم و نمیام. با بچه‌ها می‌خوام برم پارک دوچرخه سواری.» 

 

☘مرضیه سرش را زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و موهای ریخته شده روی صورتش را کنار زد، گفت: « دو ساعته بر‌‌ می‌گردیم کسی نبود تا بگم بیاد. همین یِ باره.» وحید موهایش را میان انگشتانش اسیر کرد و خیره به مادرش نگاه کرد.

 

🌸 ساعتی بعد جلوی پنجره ماشین مادرش ایستاده بود. مامان بزرگ دست‌های او را گرفت و با لبخند گفت:« ممنونم نوه گلم، مواظبش باش. » وحید سرش را تکان داد و بی‌خداحافظی وارد حیاط خانه مادربزرگ شد. 

 

🌺روی سنگ‌های طوسی ایوان نشست و به قوس‌ برگ‌های‌ درخت انجیر و انجیرهای سیاه و درشتش نگاه کرد. پنج سال پیش همراه پدر بزرگ کنار درخت انجیر نازک وبی بار وسط باغچه نهالش را کاشته بودند. صدای ضعیفی از سالن شنید. بی‌توجه به صدا به آن روز برگشت. توپش از میان دو آجر دروازه گذشت و به در خورد. فریادش بلند شد:« گل، گل، من بردم آقاجون زود زود جایزه که گفته بودی رو بدین.» 

 

🍃پدربزرگ شانه باریک وحید را گرفت، او را به خود چسباند. میان موهای خیس از عرق وحید دست کشید و گفت:« برو بیل رو از زیر زمین بیار تا جایزتو بدم.» بیل به دست مقابل پدربزرگ خشکش زد. نهالی میان گلدانی مشکی جلوی پدربزرگ و لبخندی بر لب‌های بی‌رنگ پدربزرگ قرار داشت. بعد از خاکی کردن سر تا پای خودش و پدربزرگ میان خنده و شادی جایزه‌اش را کاشته بودند؛ اما دیدن اولین میوه درختش را از دست داده بود. بعد از برگشت پدر بزرگش از بیمارستان از پشت در خانه جلوتر نرفت. 

 

🌺صدای گروپ و ناله‌‌ای فریادگونه چشم‌های لرزانش را به سمت ساختمان برگرداند. دوید و به سمت اتاق پدربزرگ رفت. در را باز کرد، پدر بزرگ از روی تخت افتاده بود. اشک از چشم‌هایش جوشید و پدربزرگ را روی تخت برگرداند. خون گوشه لب پدربزرگ صدای هق هقش را بلند کرد. با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. چشم‌هایش از نگاه به چشم‌های پدربزرگ می‌گریختند. پدربزرگ دست سرد و لرزانش را روی دست وحید گذاشت:« منتظرت بودم.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺هیاهوی بچه‌ها در گوشش بود و چشمش به کاردستی فرهاد. خانه‌ای چوبی با باغچه و سرسر، چوب‌ها یک اندازه بریده و به هم چسبانده شده بودند. انگشتان گره کرده فرهاد پیش چشمان خانم احمدی‌ شکش را به یقین بدل کرد، گفت: « فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه.» 

 

🌸فرهاد آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: « چ، چرا؟ » خانم احمدی لبخند زنان گفت:« هر دفعه یکی از مامان بچه‌ها را میگم بیاند باهم حرف بزنیم، الان نوبت مامان تو.» 

 

🌿فریبا همراه با فرهاد وارد مدرسه شد. با گذر از کنار تور والیبال غرق خاطرات دوران تحصیل خودش شد. بوی کاغذ کتاب‌های نو در مشامش پیچید. لبخند زنان مقابل خانم احمدی ایستاد. خانم احمدی ضمن تعریف از درس فرهاد گفت : « کاردستیش خیلی تمیز و دقیق بود، از کجا براش خریدین؟» لبخند از لب‌های فریبا رفت: « نخریدم...»

 

 ☘️خانم احمدی میان کلام او رفت، گفت: « پس کار خودتونه؛ خوبه پس بهتر میتونین خلاقیت فرهاد پرورش بدین.» فریبا دندان هایش را به هم فشرد و با اخم گفت:« بچم خیلی هم باهوشه.» خانم احمدی چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: « من نگفتم کم‌هوشه فقط ندیدم ایده‌ای داشته باشه یا یِ راه‌حل جدید و متفاوت تو مسئله‌ها بگه. بذارین خاک‌بازی کنه یا اسباب‌بازی‌های ساختنی براش بخرین.» 

 

🌺فریبا ابرو درهم کشید:« اصلا به بچم اجازه نمیدم خاک‌بازی کنه. خدا رو شکر پولداریم که اسباب بازی براش بخریم.» 

 

🌸- پول‌دار و ندار نیاز دارن با خاک البته خاک تمیز بازی کنن. خاک با بی شکلیش به بچه‌ها این فرصت رو میده‌ که خالق باشن.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر