تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

خاطره‌ای خاک خورده

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃-نمی‌خوام اونجا بیام.

 

🌸مرضیه لب‌هایش را برهم فشرد و بشقاب‌ها را روی سفره چید: « ناهارتو بخور، بعد دربارش حرف می‌زنیم.» 

 

🌺وحید با لب‌های آویزان به مادرش نگاه کرد: « نمی‌خورم و نمیام. با بچه‌ها می‌خوام برم پارک دوچرخه سواری.» 

 

☘مرضیه سرش را زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و موهای ریخته شده روی صورتش را کنار زد، گفت: « دو ساعته بر‌‌ می‌گردیم کسی نبود تا بگم بیاد. همین یِ باره.» وحید موهایش را میان انگشتانش اسیر کرد و خیره به مادرش نگاه کرد.

 

🌸 ساعتی بعد جلوی پنجره ماشین مادرش ایستاده بود. مامان بزرگ دست‌های او را گرفت و با لبخند گفت:« ممنونم نوه گلم، مواظبش باش. » وحید سرش را تکان داد و بی‌خداحافظی وارد حیاط خانه مادربزرگ شد. 

 

🌺روی سنگ‌های طوسی ایوان نشست و به قوس‌ برگ‌های‌ درخت انجیر و انجیرهای سیاه و درشتش نگاه کرد. پنج سال پیش همراه پدر بزرگ کنار درخت انجیر نازک وبی بار وسط باغچه نهالش را کاشته بودند. صدای ضعیفی از سالن شنید. بی‌توجه به صدا به آن روز برگشت. توپش از میان دو آجر دروازه گذشت و به در خورد. فریادش بلند شد:« گل، گل، من بردم آقاجون زود زود جایزه که گفته بودی رو بدین.» 

 

🍃پدربزرگ شانه باریک وحید را گرفت، او را به خود چسباند. میان موهای خیس از عرق وحید دست کشید و گفت:« برو بیل رو از زیر زمین بیار تا جایزتو بدم.» بیل به دست مقابل پدربزرگ خشکش زد. نهالی میان گلدانی مشکی جلوی پدربزرگ و لبخندی بر لب‌های بی‌رنگ پدربزرگ قرار داشت. بعد از خاکی کردن سر تا پای خودش و پدربزرگ میان خنده و شادی جایزه‌اش را کاشته بودند؛ اما دیدن اولین میوه درختش را از دست داده بود. بعد از برگشت پدر بزرگش از بیمارستان از پشت در خانه جلوتر نرفت. 

 

🌺صدای گروپ و ناله‌‌ای فریادگونه چشم‌های لرزانش را به سمت ساختمان برگرداند. دوید و به سمت اتاق پدربزرگ رفت. در را باز کرد، پدر بزرگ از روی تخت افتاده بود. اشک از چشم‌هایش جوشید و پدربزرگ را روی تخت برگرداند. خون گوشه لب پدربزرگ صدای هق هقش را بلند کرد. با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. چشم‌هایش از نگاه به چشم‌های پدربزرگ می‌گریختند. پدربزرگ دست سرد و لرزانش را روی دست وحید گذاشت:« منتظرت بودم.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی