خاطرهای خاک خورده
🍃-نمیخوام اونجا بیام.
🌸مرضیه لبهایش را برهم فشرد و بشقابها را روی سفره چید: « ناهارتو بخور، بعد دربارش حرف میزنیم.»
🌺وحید با لبهای آویزان به مادرش نگاه کرد: « نمیخورم و نمیام. با بچهها میخوام برم پارک دوچرخه سواری.»
☘مرضیه سرش را زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و موهای ریخته شده روی صورتش را کنار زد، گفت: « دو ساعته بر میگردیم کسی نبود تا بگم بیاد. همین یِ باره.» وحید موهایش را میان انگشتانش اسیر کرد و خیره به مادرش نگاه کرد.
🌸 ساعتی بعد جلوی پنجره ماشین مادرش ایستاده بود. مامان بزرگ دستهای او را گرفت و با لبخند گفت:« ممنونم نوه گلم، مواظبش باش. » وحید سرش را تکان داد و بیخداحافظی وارد حیاط خانه مادربزرگ شد.
🌺روی سنگهای طوسی ایوان نشست و به قوس برگهای درخت انجیر و انجیرهای سیاه و درشتش نگاه کرد. پنج سال پیش همراه پدر بزرگ کنار درخت انجیر نازک وبی بار وسط باغچه نهالش را کاشته بودند. صدای ضعیفی از سالن شنید. بیتوجه به صدا به آن روز برگشت. توپش از میان دو آجر دروازه گذشت و به در خورد. فریادش بلند شد:« گل، گل، من بردم آقاجون زود زود جایزه که گفته بودی رو بدین.»
🍃پدربزرگ شانه باریک وحید را گرفت، او را به خود چسباند. میان موهای خیس از عرق وحید دست کشید و گفت:« برو بیل رو از زیر زمین بیار تا جایزتو بدم.» بیل به دست مقابل پدربزرگ خشکش زد. نهالی میان گلدانی مشکی جلوی پدربزرگ و لبخندی بر لبهای بیرنگ پدربزرگ قرار داشت. بعد از خاکی کردن سر تا پای خودش و پدربزرگ میان خنده و شادی جایزهاش را کاشته بودند؛ اما دیدن اولین میوه درختش را از دست داده بود. بعد از برگشت پدر بزرگش از بیمارستان از پشت در خانه جلوتر نرفت.
🌺صدای گروپ و نالهای فریادگونه چشمهای لرزانش را به سمت ساختمان برگرداند. دوید و به سمت اتاق پدربزرگ رفت. در را باز کرد، پدر بزرگ از روی تخت افتاده بود. اشک از چشمهایش جوشید و پدربزرگ را روی تخت برگرداند. خون گوشه لب پدربزرگ صدای هق هقش را بلند کرد. با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. چشمهایش از نگاه به چشمهای پدربزرگ میگریختند. پدربزرگ دست سرد و لرزانش را روی دست وحید گذاشت:« منتظرت بودم.»
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte