منتظر
☘️با ترس و لرز تُندِ تُند پِلک میزد. چشمهای خود را دور تا دور مسجد چرخاند، به آرامی پاهایش را داخل گذاشت. دودل بود، وارد شود یا نشود؟! سرش را پایین انداخت و با سرعت پشت ستون آخر نشست.
از سههفته قبل، لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود. خواستم صدایش کنم تا مثل همیشه بیاید کنار دوستانش بنشیند.
🌸حامد امتداد نگاه من را گرفت و بر روی صورت علیاصغر ثابت ماند. وحشتزده از جایش بلند شد و گفت: « بچهها زود فرار کنید، علیاصغر پشت اون ستونه، الان مارو مریض میکنه! »
اشک در چشمان علیاصغر جمع شد. دست راستش را بالا برد تا گلولههای اشکی که برای ریختن با هم مسابقه گذاشته بودند را پاک کند.
☘️ابروهایم در هم رفت و با صدایی پُر از غم و ناراحتی به حامد اشاره کردم بایستد.
« بچهها سههفته از بیماری دوستتون میگذره، او خوب و سالم شده، ویروسی در بدنش نمانده که به شما منتقل شود. شما دلتون براش تنگ نشده؟! من که جای خالیش رو حس میکردم و با اومدنش ذوق زده شدم.»
علیاصغر سرش را بالا آورد. چشمهایش برقی زد و گوشههایش چروکهای ریزی را در آغوش گرفت. بعد از سههفته خانهنشینی و پنجه در پنجه بیماری انداختن، احساس میکرد همان لحظه، تمام دلتنگیهایش از وجودش رخت بست و رفت.
